دو جشن یلدا با یک هفته تأخیر

جمعه هفته گذشته به مناسبت شب یلدا جشنی در موزه میراث روستایی گیلان برگزار شد که با هزار زور و زحمت توانستیم دعوتنامه ای جور کنیم و در جشن حاضر شویم. جالب این است که حتی 2 نفر جای خالی دعوتنامه مان را بدون استفاده گذاشتیم به این خیال که اینجا پر است از پژوهشگر. و شاید درست نباشد در این جمع تخصصی از خانواده و دوستانمان کسی را بیاوریم. حالا بگذریم از اینکه فامیل کارکنان موزه.....

در این جشن برخی از مراسم شب یلدای روستایی گیلان اجرا شد. از آن جمله است فال هندوانه، فال پوست هندوانه و فال کوزه (فال طبری). آقای بشرا، شاعر و پژوهشگر گیلانی درباره رسومات یلدا در روستاهای گیلان سخن گفتند که این بخش بسیار جالب بود. موسیقی گالشی با اجرای گروه دیلمان دادو نیز زینت بخش مراسم بود.

در مجموع کیفیت این برنامه نسبت به سایر برنامه های موزه اندکی افت داشت.سالن تلمبار گنجایش جمعیت را نداشت و برنامه ریزی کمی عجولانه بود.اما دیدن مراسم روستایی لطفی داشت که با وجود تمام کاستی ها جشن را دلپذیر می ساخت.

بروشور «مراسم شب یلدای روستایی گیلان» نیز بین برخی از حضار توزیع شد که اطلاعات جالبی را ارائه می کرد. این اطلاعات در طول مراسم توسط سخنرانان نیز ارائه گشت.

خبر دیگر از بچه های شبانه 85 دانشکده معماری

چنان جشن یلدایی گرفتند که دهانمان باز ماند! نمونه جالب یک کار گروهی. همه بچه های کلاس مشارکت داشتند. از موسیقی عمیق و فضا داری برای کلیپ ها استفاده کرده بودند که خیلی از سال بالایی هایشان به گوش ندادن آن افتخار می کنند!

در برنامه شان دید شهری، نگاه انتقادی و حتی گوشه چشمی به مسائل معماری و شهرسازی شهر و منطقه به چشم می خورد. شاید باید منتظر چند تا استعداد جالب از بچه های این ورودی باشیم که در چند سال آینده فضای دانشکده را بهتر کند. (همینطور که امسال این کار انجام شد)


در ضرورت منشور گیلانیان

در ضرورت منشور گیلانیان

در زمان نهمین دوره انتخابات ریاست جمهوری دربسیاری مناطق کشور اعلامیه های منتشر شد که خواستهای هر یک از استانها و مناطق را یادآور می شد. اگر چه برخی ا این اعلامیه ها با نام های غیر قابل قبولی مانند «حرکت ملی آذربایجان » منشر می شد و یا درخواستهای قومیت گرایان افراطی در آن لحاظ می شد اما در برآیند نهایی یک قدم رو به جلو بود مبنی بر اینکه دولت دموکراتیک و حقوق شهروندی آحاد ملت ایران تنها زمینه برای برقراری تساوی میان شهروندان ایرانی است که دارای« زبان و مذهب (قومیت) » متفاوتی هستند. اگر چه نتیجه به وفق مراد نبود و پس از دو سال امروز بسیاری از ایرانیان دلسوز از تبعیضات و تنش های قومی و مذهبی آزرده خاطر و نگران شده اند و خواستار تغییر این وضع تبعیض آمیز و تنش زا هستند.
اما گیلانیان چه می خواهند؟
پاسخ به این پرسش در عین دشواری آسان است .آسان از این جهت که خواستهای مردم گیلان جدا از دیگر مردم ایران نیست . مردم گیلان همان چیزی را می خواهند که یک کرد ، آذربایجانی ، ارمنی یا یک فارس زبان یا شیعه و سنی در خواست می کنند که بی شک تمام این نیاز ها در چهارچوب یک مردم سالاری و حقوق شهروندی برابرقابل دست یابی است . اما دشوار است از این جهت که هیچگاه گیلانیان در مورد نیازهای اساسی خود به توافق نظر نرسیده اند یا بهتر بگویم اصولا نمی دانند که چه می خواهند . آیا آموزش زبان گیلکی و یا تالشی در مدارس گیلان مورد توافق اکثر گیلانیان است ؟ آیا حفاطت از محیط زیست در حال تخریب گیلان واجب تر است یا ایجاد صنایع سنگین و آلاینده ؟ و آیا اینکه بخشش دریای کاسپین به طور اخص به مردم گیلان مربوط می شود ؟ و... به سوال های از این دست پاسخ یکسانی نمی توان داد و به واقع کمتر تلاشی برای طرح چنین سوالاتی شده تا جوابی معقول و منطقی برای آن یافت.
ما اکنون در گیلان چه به خیر چه به شر مشکل قومیت نداریم - البته اگر چند جوان ناآگاه بی جهت اسباب دردسر نشوند- به همین دلیل گیلان یکی از کاندیداها برای برگزاری انتخابات استانی برای مجلس بود ، فضای فرهنگی در گیلان برای بسیاری از فعالیت های فرهنگی و اجتماعی مناسب است بسیاری از این فعالیت ها در مناطق دیگر مساوی است با تکفیر و بی عفتی ، در گیلان بردباری مذهبی یک اصل است شیعه ، سنی ، ارمنی ، دراویش و ... با کمترین مشکل زندگی می کنند . همه و همه این شرایط به ما می گوید حداقل نخبگان گیلانی رخوت و سستی را کنار گذاشته و با گفتگو در باب یک منشور و اعلامیه برای گیلان و مردم گیلان در تمام حوزه های سیاسی ، اقتصادی ، فرهنگی ، اجتماعی و حتی ورزشی به یک توافق حداقلی دست پیدا کنند.این توافق برای مردمانی که عادت به کار گروهی ، انجمنی و حزبی ندارند سخت است اما غیر ممکن نیست و همتی می طلبد که بی شک در میان گیلانیان یافت می شود. امیدوارم به زودی چنین اتفاقی حاصل شود.

یلدا، شب بلند، شب بی ستارگی

یادم آمد ، هان ،داشتم می گفتم آنشب نیز

سورت سرمای دی بیدادها می کرد .

و چه سرمایی! چه سرمایی!

باد برف و سوز وحشتناک *

سورت سرمای دی که آمده است و خیلی زودتر پیچیده میان کوچه های شهر، دست هایی که توی جیب ها آرام گرفته و سرهایی که خودشان را زیر یقه های ایستاده پالتوی نخ نما پنهان می کنند.

دست هایی که توی جیب ها می مانند ، برای اینکه چشم ها ببیند و با آن حساب و کتاب کنند دور از نگاه آشنا و غریبه ، گاه از سر نداری و این همه چیز های عجیب و باور نکردنی توی بازار رنگارنگ شهر ، گاه برای نقشه ای و تصمیمی و هدفی.

وقتی همیشه سرد باشد و زمستان و وقتی مردم عادت کرده باشند به این همه سردی ، مگر می توان این پالتوی کهنه را از آن ها گرفت که هم برایشان نقاب است و هم تن پوشی برای سرما.

شهر هم توی این بازی سرد کم نمی آورد ، آدم ها را می گرداند توی خیابان هایش و سر پناهی برای تنفس، برای یک نفس گرم ، تا این سرمای کهنه و نخ نما را از سینه ها بدزدد ، انگار نیست.

انگار سرما رفتنی نیست .

حرف های یکی از دوستان توی گوش هایم می پبچد . زمستان سردی بود انگار یک زمستان ممتد. زمستانی که حتی تابستان را هم فتح کرده بود ، مقابل کنسولگری پاکستان سرخوش و بیخال و جوانانه می گذشت ، اخوان را دید که آرام توی خیابان با شعر هایش می خرامد به او که رسید با طمانینه سلامی داد و اخوان بی هیچ مقدمه ای گقت: "زمستان بس ناجوانمردانه سرد است. بس نا جوانمردانه... " آن دوست جوان جا خورد ، دست هایش را توی جیب هایش فرو برد و به سرمای زمستان اندیشید و بعد ها این خاطره ای شد برای او ، برای خاموشی آن سرخوشی های جوانی و حس عمیق واقعیتی که جریان دارد.

از این همه سرمایی که قامتش را تکیه داده بر این روز ها ، خیابان ها را با دستانی پنهان از همه و بینی یخ زده و نفس های سرد زیر پا می گذارم و به امید گرمایی راه را می پویم .

چیزی توی ذهنم می دود ، مثل خاطره ای خوب ، مثل یک یادگاری از آغاز همه ی زمستان های سرد و همه روز های یخ زده که نفس نیز جرات حضور ندارد . خاطره ای که گرچه همیشه رنگی هم نبوده ، گاهی سختی توی آن موج می زد اما سر پناهی گرم بود برای آغاز زمستان.

می دوم و خودم را به سرپناهی گرم می رسانم ، به آرامش و خاطراتی که میان سفره ی رنگارنگ یلدا پنهان شده به دست های مهربان همیشه گرم حتی در سرمای زمستان . این جا سرزمین من است سرزمین مردمانی همیشه گرم در زمستان های سرد و سوزان. به یاد بزرگتر هایی می افتم که انگار خیلی زودتر سرمای استخوان سوز را درک می کردند و خانه هایشان محفلی گرم برای دست های یخ زده ما بود .

.

عطر سرد زمستان را حس کرد. خودش آمد . آن سرخوشی را خرامد به او که رسید با طمانینه سلامی داد و اخوان بی هیچ مقدمه ای گقت: زمستدششنه و نخ نما را از سینه ها بدزدد اما ا

لیک ، خوشبختانه آخر ، سرپناهی یافتم جایی

گرچه بیرون تیره بود و سرد

همچون ترس

قهوه خانه گرم و روشن بود

همچون شرم **

یلدا را با تفالی ، خاطره ای و سفره ای گرم تمام که می کنیم ، خداوندگار بر تاریکی غلبه می کند ، پاکی بر پلیدی ، نور بر ظلمت و سیاهی و شب ِ گرم را به صبح پیوند می زنیم ، با گپی و گفت گویی و سخنی.

گرد آمدیم:
شبچره ای بود و آتشی،
گفت و شنود و قصه و نقلی ز سیر و گشت ...
وقتی که برشکفت گل هندوانه، سرخ
در اوج سرگذشت
یلدا، شب بلند، شب بی ستارگی
لختی به تن طپید و به هم رفت و درشکست
با خانه می شدیم که گرد سپیده دم
بر بام می نشست ***


* و ** مهدی اخوان ثالث

***سیاوش کسرایی

شهر بی شهردار

شهر ِ بي شهردار ِ من دقيقا شبيه كودكي بي مادر كه همه مي خواهند به زور و اجبار الطاف خود را به اين طفل عنايت كنند گرچه در آخر ، سر انجامي جز يك افتضاح انتظار نمي رود. اين دايه هاي مهربان تر از مادر كه يا مادر بودن نمي دانند و يا آن قدر بد سليقه هستند كه لباسي زشت بر تن شهر مي پوشانند ، همچنان بر افكار غلط خود پافشاري مي كنند. اين دايه ها با هم سازگاري ندارند و هر كدام ساز خودشان را مي زنند و اگر نوايشان به گوش نرسيد دندان هايشان را تيز مي كنند و برگهاي بَرنده يا بُرنده اي را كه مدت هاست جمع كرده اند يكي يكي رو مي كنند به اين اميد كه موفقيت از آن ِ آن ها شود ، شايد آن ها تعريف دقيق و جامعي از موفقيت ندارند .

اين روز ها همه چيز ، همه ي آن اهدافي كه تامين كننده و جهت دهنده ي روند نوسازي و پيشرفت يك شهر است ، از جمله جلب مشاركت مردمي و استفاده از ظرفيت هاي بخش خصوصي و ايجاد رابطه اي مستقيم بين منافع شهر و منافع بخش خصوصي در استفاده بهينه از سرمايه هاي موجود در استان ، فراموش شده و مسئولان استان درگير يار كشي هستند تا مانند يك مسابقه طناب بازي بتوانند روبان قرمز وسط طناب را از خط وسط و درب شهرداري رشت بگذرانند و بر تخت شهرداري رشت بياسايند كه اين آسودن به اين سادگي ميسر نيست . شايد آن ها وظيفه شهردار را چيز ديگري مي پندارند اما وظيفه شهرداري چيزي فراتر از جمع كردن زباله ها و بستن چراغ ها به در و ديوار شهر يا نصب بنر ها و پر كردن بيلبورد هاي بلوار هاست. و شايد از پله هاي شهرداري بالا مي روند تا ميخ شان را بر قله رفيع تري بكوبند و بر لوح گلي جاي پاي خودشان را نه بر اساس خدمتگزاري كه بر اساس زور و ترفند هاي سياسي ماندگار كنند.

در حالي كه استان گيلان و بالاخص شهر رشت با مشكلات اساسي در زمينه شهري رو به روست ، از وضعيت افتضاح ترافيكي آن كه مردم صبور رشت حالا علاوه بر ساعات پيك رفت و آمد در ساير اوقات با آن دست و پنجه نرم مي كنند گرفته تا... . وظيفه شهر داري درگير كردن بخش خصوصي ست تا به اين طريق بخش خصوصي كه حال با اين عدم حضور شهردار در حال ماهي گرفتن از آب گل آلود است ، بيشتر احساس مسئوليت كند و منافع خود را در ايجاد يك مديريت درست شهري ببيند اما متاسفانه شاهد سو استفاده از فضاي حاكم ناشي از عدم حضور مديريت صحيح در شهرداري اي هستيم كه پشت ديوار هاي شوراي آرام شهر رشت و دفتر تني چند از گردانندگان سياسي شهر و استانداري كه انگار با همين شهردار عزل شده رشت به عنوان يك مدير نا هماهنگ رو به رو شده بود غلغله اي براي كسب و اختصاص اين مسئوليت به يك شريك و همكار و يا كسي ست كه منافع شخصي خود را در او مي بينند.

متاسفانه اين بازي هاي سياسي نهادي را در گير خود كرده است كه كارش در وهله اول چيزي جز فعاليت و درگيري هاي سياسي ست ، توجه به حوزه هاي فني ، شهر سازي ، خدماتي اهدافي فراموش شده اند و شايد فراموش كرده اند كه شهرداري پيش قراول ارتباط با مردم است و به سرعت اقبال مردم از اعضاي شوراها و شهردار برمي‌گردد و حتي ممكن است نظرشان نسبت به كل نظام تغيير كند. كار شهر داري قبل از آن كه جنبه فني و عمراني داشته باشد يك كار اجتماعي است و كار اجتماعي بايد پشتوانه افكار عمومي را به دنبال داشته باشد.

و با اين بي نظمي ها در شهرداري و عزل و نصب هاي بي دليل و شايد با دليل ! آيا مردم توجه و اعتماد گذشته را به شهرداري دارند؟ آيا از نهادي كه براي داشتن يك مدير به عنوان شهردار مدت هاي طولاني ست دچار مشكل شده مي توان انتظار آبادي و آباداني داشت؟

در خصوص انتخاب يك شهرداربايد فردي را انتخاب كرد كه بتواند تعامل مثبت و نزديكي با مردم برقرار كرده و به مباحثي درآمد و هزينه ، امور حقوقي و مالي و مانند آن آشنايي و شناخت كامل و كافي داشته باشد و شهر را به خوبي بشناسد يك شهر را نمي توان با قوانين يك پادگان اداره كرد ، چون ذهن مردم و اجتماع درگير چرا هاي بسياري ست.


«...و هنوز آن خواب با او بود، خواب غازهای وحشی که رهايش نمی‌کرد!»

يادداشت حاضر، با هدف معرفی رمان «غازهای وحشی» نوشته‌ی هادی غلام‌دوست نگاشته شده، و البته تلاش شده که به بهانه‌ی معرفی، نگاهی به درون‌مايه‌ی کتاب نيز به دست آيد، چيز شبيه نقد!

×

«همه‌چيز مرموز می‌نمود! ده در لايه‌ی ضخيمی از مِه فرو رفته بود. حبيب الله گفت: «گُل‌نما، بيا فرار کنيم.»

×

هادی غلام‌دوست، نويسنده‌ای لاهيجانی و گيلک است که آشنايی نگارنده با وی، بيشتر از طريق داستان‌کوتاه‌های درخشان او به زبان گيلکی بوده است. «غازهای وحشی» اما رمانی ست به زبان فارسی از اين نويسنده که به نظر می‌رسد خواننده‌ی غيرگيلک، نتواند به خوبی يک گيلانی با آن ارتباط برقرار سازد. و اين نه تنها به خاطر به‌کاربردن واژه‌گان گيلکی بسيار در متن رمان، که به دليل وجود فضای وهم‌آلود و به شدت بومی رمان است که خواننده را دم به دم به فضای روستايی کوهستان گيلان و در برخی جاها، فضای شهری لاهيجان ارجاع می‌دهد.

تمام ماجرا، دغدغه‌ی ذهنی دختر گالشی ست بر سر دوراهی گريختن يا نگريختن با پسر مورد علاقه‌اش. و البته اين تمام ماجرا نيست!

آدم‌های قصه، که پرشماری‌شان گاه موجب سرگيجه‌ی خواننده می‌گردد، به بهانه‌ی همين ماجرا، چه در دنيای وهم‌آلود و مه‌گرفته‌ی روستا و چه در ذهن مه‌آلوده‌تر «گُل‌نما» (شخصيت اصلی رمان) به بيان ماجراهای مربوط به خويش می‌پردازند.

×

در اين رمان ما به زندگی آدم‌ها، به ويژه زنان اين روستا سرک می‌کشيم و با تصوير غم‌انگيز و زيبايی از زندگی زن روستايی گيلک روبه‌رو می‌شويم. زيبا از آن‌رو که به زيباترين نحو ممکن تصوير شده و اين شايد به آن خاطر باشد که نويسنده‌ی رمان، درک مستقيم و بی‌واسطه‌ای از فضاها و آدم‌های رمان دارد. و غم‌انگيز به خاطر فضای مأيوسانه‌ای ست که گرچه اميد هرگونه بهبود را از ما دريغ نمی‌ورزد، اما بشارتی نيز نمی‌دهد.

در جای‌جای رمان، ما با ندای «گؤ دخؤن» (فراخواندن گاو) توسط زنان قصه مواجه‌ايم که گزاره‌ی اصلی آن چنين است: «اِ... لا... بيه مأر... بيه مأر...»

و تکرار مکرر اين گزاره، خواننده‌ی گيلک‌زبان را به فکر وامی‌دارد که چرا همواره در فرهنگ‌مان، گاو که نماد و نمودی پاک و مقدس و البته ابزار مهم کار و توليد بوده، با عنوان زنانه‌ی «لا» (مخفف لاکو به معنی دختر) و بيشتر با عنوان «مأر» (مادر) خوانده می‌شده است؟ و شايد اگر اين موضوع را در کنار بهره‌کشی از زنان روستايی در عرصه‌ی کار، آن‌گونه که در غازهای وحشی به خوبی تصوير شده، قرار دهيم، شايد به دريافت‌های جالبی برسيم. دريافتی ديالکتيکی از وجود زن در جامعه‌ی گيلک‌زبان.

گويا در جامعه‌ی ما، اندک اندک، اين به روالی معمول بدل می‌شود که بهترين دفاع‌ها از حقوق زنان را مردان انجام می‌دهند (به ويژه در حوزه‌ی هنر) و اغلب تلاش‌های هنری زنانه در اين راستا، حالتی کاريکاتورگونه به خود می‌گيرد که مصداق بارزش را می‌توان در مقايسه‌ی آثار سينمايی بهرام بيضايی و تهمينه ميلانی يافت و البته ريشه‌يابی اين امر فرصتی ديگر می‌خواهد.

×

غازهای وحشی، ماجرای دختری ست که نمی‌خواهد هم‌چون «همه» باشد. می‌خواهد از فضای «مه‌آلود» روستا بکند و با کسی که دوستش دارد، فرار کند. و «فرار» در روستایی چنان مه‌زده، درست آن «امر نابخشودنی» ست که نه تنها دامان دختر، که دامان تمام اطرافيان خانواده را خواهد گرفت.

نويسنده‌ی غازهای وحشی، پرمدعايی نمی‌کند، پرگويی نمی‌کند، گرچه در توصيف سنگ تمام می‌گذارد، اما خواننده را خسته نمی‌سازد، دنبال مقصر نيست، هرجا که لازم ديد وارد داستان می‌شود و نظرش را ابراز می‌کند، اما حضورش چنان است که او را يکی از آدم‌های قصه می‌يابيم، چنان‌که در بخش نخست و سوم که حکم پيش‌گفتار و پس‌گفتار رمان را دارند می‌بينيم.

اين‌که گل‌نما، سرآخر تن به اين گريز می‌دهد يا در فضای مه‌آلود روستا می‌ماند، و اين‌که آيا بيرون از آن روستا، رهايی از مه ممکن است يا نه، و پاسخ چندين پرسش ديگر، چيزهايی هستند که با خواندن اين رمان، شايد بتوان به‌شان رسيد.

×

«- او ديوانه شده! ديوانه آی‌ی‌ی‌ی‌ی خدااااا!

- او کيه دختر؟! کی ديوانه شده؟!

- شوهرش عموجان، خودش را دار زده!

- دار زده؟! کی خودش را دار زد؟!

- وقتی که شنيد ديگر طاقت نياورد! سربرهنه، پابرهنه دويد طرف پل!

- پل؟! کی؟ کجا؟!

- زير پل خشتی! پل خشتی، پل خشتی!... نبودی تا ببينی چه خبر بود آن‌جا! چه‌قدر مردم جمع شده بودند! نبودی تا ببينی بدبخت چه جوری به طناب آويزان شده بود! طوری مردم را نگاه می‌کرد که انگار از همه شاکی است! شاکی، شاکی، شاکی عموجان! زنش داشت خودش را می‌کشت! به سر و رويش چنگ می‌انداخت و فرياد می‌کشيد و هی می‌گفت: چرا من متوجه نبودم! چرا من نفهميدم، ديدی بالاخره طاقت نياورد! طاقت نياورد! طاقت...!

- از کی حرف می‌زنی سارا جان؟ از کی؟! کی‌ها؟!

- آخ عمو جان! حالا او هی دست‌هايش را باز می‌کند و تکان می‌دهد و توی يک دايره‌ی بسته، هی دور خودش می‌چرخد، می‌چرخد و هی فرياد می‌کشد قاه! قاه! قاه!... قاه! قاه! قاه!... و بعدش توی وسط دايره می‌نشيند و غش‌غش می‌خندد. الکی می‌خندد و می‌گويد: غاز وحشی‌ام! يک غاز وحشی!»

غازهای وحشی، هادی غلام‌دوست

نشر فرهنگ ايليا

چاپ نخست 1386

134 صفحه

(تمام نوشته‌های داخل گيومه، از متن کتاب انتخاب شده‌اند)

لاهيجان/ امين حسن‌پور

varg.glk[at]gmail.com

در مدرسه را بستند ، خدایا مپسند

روزگاری به هر دری می زدیم تا از «مدرسه» دور بمانیم و فرار از «مدرسه» جزی لاینفک از عمل ما بود. مناجات کودکانه ما چیزی کمتر از خرابی «مدرسه» ، سیل و زلزله و امثال آن نبود . به هر امام زاده ای توسل می جستیم تا روزی جامه و ردای آن را بر تن نکینم . جالب آنکه این امر بر ما مشتبه شده بود که تنها حاصل رفتن به «مدرسه» ، بیماری و درد است و عذابی علیم !
روزگار گذشت و طنز قضیه اینجا بود که برای رفتن به «مدرسه» روزشماری می کردیم . ماه ها و ماهها منتظر می ماندیم تا سری به کلاس «سنت گرایان» و «سید حسین نصر» بزنیم تا از آسمان «جاودان خرد» به ستاره های «مشاء» ، «اشراق» و «صدرا» بنگریم و صد البته به آن خرده نیز بگیریم. از «کثرت گرای دینی جان هیک» بیاموزیم و ندای «صراط های مستقیم » سر دهیم . مولانا حکایت «عشق و دوستی» برایمان بگوید و ما زمزمه کنان «زهی عشق زهی عشق ... » بخوانیم .
«مدرسه» که آمد نه تنها دوری از «کیان» برایمان آسان شد بلکه دری از«مدرسه روشنفکری دینی» برای تمام دانش آموزان این مکتب سترگ فراهم آورد تا هم «مدرنیه» را درک کنند و «دینداری» را بیاموزند و هم «اخلاق پارسایان» را پی گیرند و«دکتر سروش» برایمان درس «قبض و بسط» و «تجربه نبوی» بگوید و ما هم از «رحمان» بخوانیم هم از «نیکفر» ، هم ...
دریغ که «مدرسه » ما را بستند !
سوال آمد که چرا ؟ جواب دادیم چون «تبلیغ الحاد» می کرد ! گفتند: که ، چطور؟ ، گفتیم : دکتر« محمد مجتهد شبستری» استاد بازنشسته شده دانشکده الهیات دانشگاه تهران که اگر به «فقه فسرده صفوی» تن داده بود اکنون با نام «حضرت آیت الله العظمی حاج شیخ محمد مجتهد شبستری – دام البرکاته » شناخته می شد اما استاد سالی نمی گذرد که ردا از تن و دستار از سر بکنده است و اکنون خود را تنها «مفسر متن » می داند. «قرائت نیوی از جهان» او از نظر «قاریان رسمی دین» الحاد خوانده می شود و دانستن «قرآن» به سان «تجربه ای نبوی» عین کفر تصور می شود. حکایت زیاد است و زمان کوتاه و مکان نا بجا
اما با تمام این اوصاف در باب قرائت نو از دین همچنان باز است.
پ.ن - این نخستین نوشته ام در گیلانیان است از اینکه اکنون جزئی از گیلانیان هستم خوشحالم و سپاسگذار و همچنین اینکه هنوز قوانین این تارنگار جمعی را آن طور که باید نمی دانم پس اگر خطای بود ببخشید و تذکر دهید .سپاسگذارم

به، برای و درباره‌ی زيته

نشريه‌ی دانشجويی زيته، نشريه‌ای ست فرهنگی و اجتماعی که به فرهنگ و هويت قوم گيلک می‌پردازد. خاستگاه مکانی اين نشريه دانشگاه گيلان و خاستگاه فکری آن جمعی از دانشجويان علاقه‌مند اين دانشگاه است. اين نشريه از دل نشريه‌ای ديگر با عنوان نيناکی بيرون آمده که تنها تفاوت‌شان در نام اين دو بوده و حتا تا مدتی در زيته از همان لوگوی نيناکی استفاده می‌شده است.

از خرداد سال 1383 خورشيدی (شروع به کار نيناکی) تا ارديبهشت 1386 (شماره‌ی هفتم زيته)، شاهد حرکتی مشخص و هدف‌دار بوديم که در مرحله‌ای در قالب نيناکی و سپس بنا به مشکلاتی با هجرت دسته‌جمعی اعضای آن به زيته، صورت گرفت و به اين صورت، اين تنها ارگان دانشجويی که به هويت و فرهنگ گيلکان می‌پردازد تا سه نسل (بنيان‌گزاران آن که ورودی‌های 81 بودند، بسط‌دهنده‌گان آن که علاوه بر بخشی از اعضای قديمی، ورودی‌های 83 را هم در بر می‌گرفت و نسل فعلی) به طور ممتد به کار خود ادامه داد و از اين بابت، در ميان نشريه‌های دانشجويی اين افتخار را دارد که هم از سويی تا کنون حيات خويش را حفظ کرده و از طرفی سه نسل مختلف به صورت پيوسته و تقريبا در کنار هم به تداوم راهش ياری رسانده‌اند.




اين‌ها همه برای به دست دادن تصويری روشن از وضعيت اين «نشريه‌ی دانشجويی مهم» بود که خواننده‌گان بسياری در بيرون از دانشگاه نيز داشته و دارد.

اما هدف اصلی اين يادداشت بررسی وضعيت فعلی اين نشريه است که به باور بنده از آن می‌توان به عنوان «رخوت» و «کندی» و در برخی عرصه‌ها «انحراف از اهداف اصلی» نام برد.

از آن‌جايی که بنده امکان صحبت رودررو با همه‌ی رفقای فعال در زيته را ندارم و می‌دانم که همه‌ی اين دوستان از خواننده‌گان گيلانيان هستند و از طرفی به مخاطبان زيته نيز حق می‌دهم که از سرنوشت و وضعيت نشريه‌ی محبوب‌شان باخبر باشند و از سويی به عنوان يکی از اعضای نسل اول اين نشريه، مناسب ديدم که اين يادداشت را نوشته و در گيلانيان منتشر کنم. باشد که پيشنهادهای عنوان شده‌‌ام به بحث‌های درونی زيته راه يابد.

نقطه‌ی قوت زيته زمانی مشخص می‌شود که آن را در مقابل کانون دانشجويی گيلان‌شناسی دانشگاه گيلان قرار دهيم و به مقايسه‌ی عملکرد اين دو بپردازيم. زيته، با وجود عدم وابسته‌گی فکری و مالی به جايی، تنها به دليل علاقه و ايمان اعضايش توانسته با چنگ و دندان بر مشکلات گونه‌گون فايق آيد و نام خود را در ذهن بيشتر دانشجويان پی‌گير حک کند. و اين کم موفقيتی نيست. از سوی ديگر می‌توانيم نيم‌نگاهی به کارنامه‌ی کانون گيلان‌شناسی با پشتوانه‌ی فکری، مالی و اداری‌اش نيز داشته باشيم.

اما چندی ست که کمتر از زيته در فضای دانشگاه خبری می‌شنويم. پيش‌تر بر شماره‌های اخير زيته نقدهايی (اين و اين) نوشته بودم که با برخوردهای مختلف دوستان مواجه شد. هنوز هم بر اين باورم که زيته از ضعف مديريت و ضعف ساختار سردبيری رنج می‌برد. و اين ضعف در هر شماره خود را بيش‌تر می‌نماياند.

از روز نخست دريافت مجوز زيته، ما با مشکل مديرمسئولی مواجه بوديم که اين اواخر مشکل سردبيری نيز بر آن افزوده شده است. دورادور باخبرم که حتا ايده‌ی شورای سردبيری نيز کاری را پيش نبرده که البته دليل آن را عدم تعريفی روشن از وظايف سردبير و شورای سردبيری در زيته می‌دانم.

مدتی ست که مدت مجوز زيته به پايان رسيده و تا آن‌جا که خبر دارم و البته فاصله‌ی بسيار زياد از آخرين شماره‌ی آن نيز نشان می‌دهد، وضعيت شواری سردبيری آن نيز چندان مناسب به نظر نمی‌رسد.

با توجه به همين وضعيت و با استفاده از تجربه‌های هرچند اندکم چند پيشنهاد به دوستان دارم:

1) برای تمديد مجوز و تعيين مديرمسئول از همين حالا تلاش شود تا با توجه به کش و قوس‌های اداری، تا اوايل بهمن ماه (نزديک به پايان امتحانات) زيته مجوز و مديرمسئول مشخص داشته باشد.

2) سنت عجيب و غريب در زيته تاکنون اين بوده که خيلی بيش‌تر از انتخاب سردبير، بر سر انتخاب مديرمسئول بحث می‌شده و جالب اين‌که انتخاب سردبير خيلی سريع‌تر و راحت‌تر صورت می‌گرفته که به نظر بنده انتخاب کسی به نام مديرمسئول که بيشتر حاوی جنبه‌های بوروکراتيک قضيه است خيلی پيش‌وپا افتاده‌تر از اين حرف‌هاست. و برعکس برگزيدن سردبير يا ترکيب شورای سردبيری خيلی مهم است. پيشنهاد می‌شود که برای انتخاب شخصی به عنوان مدير مسئول تساهل و تسامح بيشتری به خرج داده شود و برای چينش شورای سردبيری يا انتخاب سردبير دقت بيشتری شود.

3) از نظر بنده، بهترين روش اداره‌ی زيته استفاده از شورای سردبيری است. البته شورای سردبيری با تعريف و مرزهای روشن و دقيق:

تعداد افراد اين شورا و نام‌های‌شان بايد مشخص باشد.

نحوه‌ی تصويب مصوبه‌های اين شورا بايد مشخص و مکتوب باشد.

ميزان اختيارات اين شورا در انتخاب، ويرايش و تغيير مطالب وارده و مطالب نويسنده‌گان شورا و نيز در صفحه‌آرايی نهايی مکتوب و مشخص باشد.

شرط رسميت جلسه‌های شورای سردبيری مشخص باشد.

در هر جلسه‌ی شورا، شخصی به عنوان دبير انتخاب شود که تنها وظيفه‌ی مديريت و حفظ جلسه را داشته باشد.

وظايف به جای آن‌که محول شود، بيان شود تا برای انجام آن داوطلب پيدا شود.

4) بهتر است کارهای اجرايی مثل تحويل پرينت نهايی و تحويل آن به چاپ‌خانه و تهيه‌ی مجوز چاپ و تا زدن و فروش و... با نظارت مستقيم مديرمسئول اما با همکاری برنامه‌ريزی شده‌ی اعضا صورت گيرد.

5) رسالت زيته به عنوان رسانه‌ای ميانجی ميان قشر روشنفکری فعال در احيای فرهنگ و هويت گيلک و مخاطب (دانشجويان)، می‌تواند در چهار محور زير صورت گيرد:

الف- توليد محتوا به زبان گيلکی. (نقد، شعر، داستان، مقاله، خبر و...) در راستای مکتوب نمودن زبان به عنوان ابزاری مدرن.

ب- خبررسانی، در راستای خودآگاهی بومی.

پ- معرفی و تدوين و مکتوب نمودن ارکان اساسی هويتی گيلکان (هم‌چون زبان، لباس، جشن‌ها و سالشماری و...) با استفاده از نتيجه‌ی تلاش‌های چهل و اندی سال اخير در حوزه‌ی گيلان‌شناسی.

ت- کار فکری-فلسفی در راستای انباشت انديشه و فکر و رفع ابهام‌های موجود بر سر راه هويت‌خواهی و هويت‌يابی.

در پايان، اميدوارم رفقای زيته مرا به خاطر جسارتم ببخشند و روی پيشنهادهای من هم کمی فکر کنند. به مخاطبان زيته نيز مژده می‌دهم که آن‌قدر علاقه و ايمان در اعضای زيته سراغ دارم که به شما قول ظهور دوباره و بهتر از هميشه‌ی زيته را بدهم.

سکاندار

فریاد کشیدم: «مگر من اینجا سکاندار نیستم؟»
مردی بلند بالا و تیره پرسید: «تو؟» و دست بر چشمهایش کشید انگار که رؤیائی را از خود براند.
در شب تاریک سر سکان ایستاده بودم، فانوسی کم‌سو بالای سرم می‌سوخت، و حالا این مرد آمده بود و کوشیده بود مرا کنار بزند. و چون مقاومت می‌کردم پایش را بر سینه‌ام گذاشت و آهسته لهم کرد در حالی که من هنوز به توپی سکان چسبیده بودم و زمین‌افتان از جا کندمش. اما مرد به چنگش گرفت، سر جایش گذاشت، و مرا کنار زد. اما من بزودی خودم را جمع و جور کردم، به طرف روزنۀ عرشه که به سفره‌خانه راه می‌نمود دویدم و فریاد زدم:
«ملوانان! رفقا! زود بیائید! بیگانه‌ای مرا از سکان کنار زده است!»
آنان آهسته از نردبان عرشه بالا آمدند، خسته، لنگرزنان، هیکل‌های نیرومند.
پرسیدم: «آیا من سکاندارم؟»
سر به تصدیق تکان دادند، اما چشمشان فقط به بیگانه بود، نیمدایره‌وار دورش ایستادند، و هنگامی که او به صدائی آمرانه گفت که: «کاری به کارم نداشته باشید!» آنها گرد هم آمدند، سری برایم تکان دادند، و دوباره از پلکان پائین رفتند. اینها چه جور مردمانی اند؟ آیا هیچ می‌اندیشند یا جز این نمی‌کنند که روی کرۀ زمین بیهوده لِخ لِخ راه می‌روند.
داستان کوتاهی بود از کتاب فرانتس کافکا: مجموعۀ داستانها، انتشارات نیلوفر
از آقا امین هم عذرخواهی می‌کنم، بخاطر اینکه منتظر نماندم draft اش را ارسال کند (با این بهانه که من خیلی فرصت نمی‌کنم آنلاین شوم).

غروب چهارشنبه

غروب خوبی می شود چهارشنبه ، اگر با کوله و ماکت و پوستی و پلک های سنگین و ذهنی که دیگر جایی برای فکر کردن ندارد، دست دوستت را بگیری ( او هم دست تو را بگیرد) و بروید به گالری پویا ، همان گوشه دنج سیاوش خان یحیی زاده ، به این بهانه که می خواهیم عکس ببینیم. حالا قبلش هم این استاد آرمانگرای طرح 3 که به کم تر از جنگ و انقلاب و خاطرات دانشجویی اش راضی نمی شود زل زده به چشم هایت و گفته : می گم احساساتی هستی.

و من هم در دلم گفتم : تا صبح بگو!

بعد در ماشین هی در ذهنت رژه برود :

چون تو جانان منی جان بی تو خرم کی شود

چون تو بر کس ننگری کس با تو همدم کی شود

یحیی زاده به شاگردهایش برسد و تو و دوستت یک جایی در همان گالری کز کنید و یک ساعت برای خودتان گپ بزنید. انگار می خواهی ذهنت را خالی کنی تا برسی به بی وزنی ، سبکی ، (سبکی تحمل ناپذیر هستی ؟) و در تمام این مدت یک بچه با چشمهای بهت زده و نادان نگاهت کند. عکس ها هم نگاه می کنند. و نفس نداشته باشی. خسته باشی. توی این آتلیه گرم. با آن موسیقی آرام. کاش می شد همین جا خوابید.

نفس ندارم. خسته ام. عین همین 2- 3 شب پیش شدم که یکهو توی 3 تا اس ام اس کوفتی منفجر شدم و بعدش دیگر حتی رمق نداشتم موبایل بی صاحاب شده را خاموش کنم و بندازم یک گوشه.

آخ! می میرم برای لحظه های بی رمقی بعد از انفجار! همان لحظه های کرختی و بی نفسی که نمی توانی حتی دستت را دراز کنی و گوشی را بگذاری روی میز.

دلم می خواست یک مدت مال خودم بودم.می رفتم لب جویی ، دل صحرایی از این خلوت های عارفانه داشتم با خودم . بلکه آدم می شدم و بر می گشتم سر خونه زندگی نداشته ام!

می گوید : ترس ، عدم امنیت

نمی دانم تا کجا باید با این ترس و عدم امنیت همراه بود.

دفترهایم را باز می کنم.می گردم دنبال نقاشی. دنبال طرح. دنبال تو. دنبال شعر، دنبال شاعر.

« پنجره ها شاعرند،

اگر به تو فکر کرده باشند»

پی نوشت:

1-کامبیز قلی نیا را دریابید. عکس هایش زیبایند. زیباتر از آن ، گالری دنج یحیی زاده.

2-دوربین همراهمان نبود. چه خوب شد. با چشم هایمان دیدیم.

3- چقدر دلم برای اینجور نوشتن تنگ بود.

4- بچه های کلاس تینا اینا! شما رو به امام هشتم ما رو هم ببرید یزد! قول می دیم خوب باشیم.

5- دانلود منتخبی از آثار پرایزنر

6- موسیقی فیلم سفید

در این زمانه عسرت، شعر را چه سود؟

مردی می گذرد،با نانی به زیر بغل ،
اکنون من چگونه در باره ی همزادم بنویسم؟
مردی دیگر می نشیند ،خود را می خاراند،از زیر بغلش شپشی می گیرد و آن را می کشد،
فایده حرف زدن در باب روانکاوی چیست؟
مردی دست در دست کودکی،با پای چوبین می گذرد،
آیا مطالعه مقالات آندره برتون کمکی خواهد کرد؟
دیگری در گل و لای به دنبال استخوان و پوست سیب زمینی می گردد،
چگونه می توانم با این همه در باب نا متناهی بنویسم ؟....
رهگذری می گذرد و بر انگشتانش چیزی را حساب می کند،
اینک چگونه می توان به بحث درباره ی نه_من پرداخت و فریاد نکشید؟

پاره ای از شعر (مردی که می گذرد) سروده سزار وایه خو
عنوان نوشتار جمله ای است از هولدرین

تی شعرؤنه سرأ گیر..

به سوی آسمان بنگر
که بوی برف می آید.
زمین از تیرگی آسمان،
سپیدی همچو بوی برف می خواهد.
اگر حرف زمین باشد
- که سرخ از
شعله‌ی رسواییِ خنجر به‌دستان است
و زرد از
بارشِ بی وقفه‌ی خورشیدِ زندان است -
به قلبِ آسمان شکّی نمی ‌ماند.
..
هوای شهر بارانی‌ست
بوی برف می آید.
و بویِ برف ، بویِ برف ..
باران‌برف می بارد.
پس از آوازِ درد و زاریِ باران ،
شکوه برف ، می پاید .
- - - - - -
این شعری ست که از لحظه ی امشب‌مان آمده است
و اشاره ای هم به این حرف دارد
که .. واقعاً بوی برف می آید
////
به طور جدّی از دوستان همسن و سال خودم که توان شعر دارند
دعوت می کنم .. که مانند امین بیایند و با من تمرین کنند!
-//////
و خوب اینکه : مرکز اسناد نهضت جنگل ، امروز جمعه ۲ آذر ماه در خانه ی میرزا کوچک خان
آغاز به کار خواهد کرد!

باند و ظهور خرده فاشیسم فرهنگی

باند و ظهور خرده فاشیسم فرهنگی
هر چند نسبت شکل گیری باند هایی که از هویت مدنی قانون مند می گریزند و شکل گیری قدرت فاشیستی که فراتر از نهاد های قانونی گسترش می یابد در وهله نخست و در حوزه عمومی زندگی اجتماعی قابل ردیابی است و همچون وقیح ترین و هرزه ترین شکل « احیای » نومیدانه قدرت سیاسی و به مثابه فعال شدن خشونت بار شکلی از قدرت سیاسی عمل می کند که به قول بودریار از بنیادهای عقلانی خویش نوامید شده است و به عنوان فعال شدن خشونت بار امر اجتماعی در جامعه ای که از بنیاد های عقلانی خود دست شسته، محسوب میگردد ، با این همه در حوزه فرهنگ هم رابطه باند و خرده فاشیسم فرهنگی جداگانه قابلیت بررسی دارد.
مهم تر از بررسی انتزاعی و کلی، برخورد مشخص با پدیده باند ها در قلمرو زندگی جامعه ای مشخص است که در آن زندگی می کنیم و بدیهی است در این جا هم آن چه مورد توجه این نوشته می باشد نسبت باند و خرده فاشیسم در حوزه تفکر و عمل فرهنگی ماست و نه بحث عمومی آن . زیرا پدیده باندهای فرهنگی از دوران رضاشاه تا امروز در شکل راست و چپ افراطی ، هر دو ، بر سرنوشت فرهنگ و کنش هنری در جامعه ما تاثیر داشته و پس از انقلاب با پویایی فراوانی که ایران یافته است، این پدیده بیش از هر زمان نقش منفی اش را علیه آزادی مکالمه های فرهنگی ایفا نموده است.
کالبد شکافی باند
باند چیست؟ با محفل ، فراکسیون ، دسته، گروه، فرقه،سازمان ، حزب چه تفاوتی دارد؟

انبوه 2



انبوه - آبان 86

در ادامه: خانه های گیلان را ببینید

از بادهایی که می وزند


این درخت امروز از اثر شدّت باد ، در زمین لاهیجان بی ریشه شد!
خیابان صفّاری ـ انقلاب فعلی ـ در ساعت ۲ عصر!
عکس ها : خود !
اینکه عکس ها نمی آیند ؛
یا من هنوز خوب یاد نگرفته ام آپلود کردن را .
یا مشکلی وجود دارد در نظام آپلود !
به هرحال از آنجا که به قصد پست کردن آمدم
دست بردار نیستم و بدون عکس می توانم این را اینجا بگذارم!

مينيمال که نه!

یه پیشنهادی داده بودم یه زمانی !!
که بیشتر اینجا راجع به گیلان نوشته بشه .
میبینین که چقدر استقبال از حرفم شده!!
! منم می خوام واسه خودم بنویسم!!


اگه فهمیدین چی نوشتم ، خوش به حالتون !

به یاد رضای عزیز که نمی دونم کدوم گوری رفته !
شاید ارشد قبل شده . نمی دونم . اصلا خبری ازش ندارم .

صادق یه مطلب تاثیر گذار گذاشته . شاید تداعی کننه چیزی اشه واسه بعضی ها . برین بخونین
.لیزا برو . بجمب . 20 فرانک داده


( نا خوشایند )

ترس دروازه بان از ضربه پنالتی

برای اهل بخیه چندان هم غریب نیست اگر با بازکردن وبلاگی بروز شده قطعه شعری ازشاعری ،نثری موزون یا در بهترین حالت شعری خود ساخته از صاحب آن فضای مجازی را مشاهده کنند.
اما گاه این مشاهده به امری همیشگی تبدیل و تمامی فضای رایگان مجازی تصاحب شده توسط شخص، به جمال بی مثال! شعر و قطعاتی عاشقانه روشن می گردد.
نکته در این میان بدور از داوری در مورد محتوا و فن شاعری(که در صلاحیت نویسنده این سطور نیست) این است که براستی این همه استفاده از شهر و شاعری (که بسیاری از آنها بصورت کتاب در بازار موجودند)
جدا از بیان حس و حال لحظه ای صاحب وبلاگ، چه می تواند باشد غیر فرار از مواجهه بی واسطه با مسایل و پناه بردن به شعر و استعاره برای گریختن از در کلام منثور آوردن و دلیل برهان و منطق ساختن.
بماند که اکثر این اشعار در رسای فراق یار تحریر می شوند که خود شاید توهمی بیش نباشد.
این نوشته در پی زیر سوال بردن موهبت انعکاس احساسات لحظه ای و گاه با دوام در پهنه بی پایان دنیای مجازی نیست، زیرا در پی این زیر سوال بردن به ضد خود تبدیل و جمع اضداد نا ممکن.
اما شاید در پی آن باشد که نجوا کند، دوستان!، فضای وبلاگ ها از شاعرانگی اشباع شده، اگر به هنجار است که فبها و اگر نا به هنجار...!؟
ابیات پایانی گویا هم مناسبتی با این شاعرانگی دارد و هم نیم نگاهی به خطوط بالایش:
پارگی را به صراحت نتوان فاش نمود
به کنایت سخن از رفو باید کرد
*عنوان نوشتار فیلم است از ویم وندرس آلمانی.

انبوه

رسیدن به انبوه ، آن هم بعد از یک ساعت و نیم جاده خاکی ،
بالا محله و پایین محله انبوه
اما روستا خالی بود. پس 1 ساعت دیگر در جاده خاکی طی کردیم تا به باغ های انار برسیم. در کناره رود شاهرود.
جشن انار یا همان انار چینی دسته جمعی .
پل انبوه. متعلق به دوره صفویه. این پل در زلزله 69 آسیب دید

artist

همینجوری از روی روان پریشی این رو هم اضافه می کنم:

زیر دوش که وامیستم و گریه می کنم
اشکهام با قطره های آب یکی می شه
و اون وقت ، هیچ کس نمی فهمه که دارم گریه می کنم
درست مثل ماهی ها
که اشکهاشون با آب تنگ یکی می شه
و هیچ وقت هیچ کس متوجه گریه شون نمی شه
نه مثل ماه!
که از سنگه
و هیچ وقت گریه نمی کنه
ماه و ماهی



جشنواره بین المللی فیلم مستند"حقیقت3"

مطالب مربوط به روز سوم جشنواره را می توانید در وبلاگم پیگیری کنید این هم چند تا عکس از روز سوم جشنواره

جشنواره بین المللی فیلم مستند"حقیقت2 "

مطالب مربوط به روز دوم جشنواره را می توانید در وبلاگم پیگیری کنید این هم چند تا عکس از روز دوم جشنواره

جشنواره بین المللی فیلم مستند"حقیقت"

درباره اولین جشنواره بین المللی فیلم مستند ایران هر روز گزارشی در وبلاگم می دهم میتوانید بخوانید
این هم عکس ها کلیک کنید

از عموهايت

نه به خاطر آفتاب،

نه به خاطر حماسه،

به خاطر سايه‌ی بام کوچک‌اش

به خاطر ترانه‌ای کوچک‌تر از دست‌های تو

نه به خاطر جنگل‌ها، نه به خاطر دريا،

به خاطر يک برگ، به خاطر يک قطره،

روشن‌تر از چشم‌های تو

نه به خاطر ديوارها، به خاطر يک چپر

نه به خاطر همه‌ی انسان‌ها

به خاطر نوزاد دشمن‌اش شايد؛

نه به خاطر دنيا،

به خاطر خانه‌ی تو

به خاطر يقين کوچک‌ات،

که انسان دنيايی ست؛

به خاطر آرزوی يک لحظه‌ی من

که پيش تو باشم،

به خاطر دست‌های کوچک‌ات

در دست‌های بزرگ من،

و لب‌های بزرگ من

بر گونه‌های بی‌گناه تو،

به خاطر پرستويی در باد

هنگامی که تو هلهله می‌کنی،

به خاطر شبنمی بر برگ

هنگامی که تو خفته‌ای،

به خاطر يک لبخند

هنگامی که مرا در کنار خود ببينی،

به خاطر يک سرود

به خاطر يک قصه

در سردترين ِ شب‌ها،

تاريک‌ترين ِ شب‌ها.

به خاطر عروسک‌های تو

نه به خاطر انسان‌های بزرگ،

به خاطر سنگ‌فرشی که مرا به تو می‌رساند

نه به خاطر شاه‌راه‌های دوردست،

به خاطر ناودان

هنگامی که می‌بارد،

به خاطر کندوها و زنبورهای کوچک

به خاطر جار بلند ابر

در آسمان بزرگ آرام

به خاطر تو

به خاطر هر چيز کوچک و

هر چيز پاک

به خاک افتادند،

به ياد آر،

عموهای‌ات را می‌گويم؛

از مرتضا سخن می‌گويم.

----------

از احمد شاملو خطاب به فرزندش، به مناسبت قتل مرتضا کيوان در تيرباران نخستين دسته‌ی افسران حزب توده (مهر 1333)

بشنويد: صدای شاملو و به دنبال آن، ترانه‌ای با صدای فرهاد، آهنگ منفردزاده و شعر شاملو، 680 کيلوبايت.

این معنی من است

من

- که همان خود است -

تقریبا 50 سال پیش از سال 1300 هجری قمری

که حدوداً می شود نیمه ی اول قرن 19 میلادی

به همراه پدربزرگ پدربزرگم _ که برای تحصیل آمده بود _

به لاهیجان آمدم..

پیش از آنکه کاشف السلطنه ای بیاید و اینجا را تبدیل به شهر چای کند
تا قسمت اصلی بازار شهر در محله ی میدان تبدیل به خیابان کاشف شرقی شود

پیش از آنکه کوره های آجرپزی محله ی خمیرکلایه ویران شوند
پیش از آنکه حتّی مسجد اکبریه را بسازند و نیمه رها کنند..
///
پیش از آنکه سرتیپ صفاری نماینده ی مجلسی باشد.
پیش از آنکه ابوالحسن کریمی دردی را فریاد بزند

پیش از آنکه م. راما بگوید :
امه لاجؤن یته مئن پوشتأ مؤنه

و من سی و پنج سال بعد بگویم :
عزیزم! امه لاجؤن ایته مئن پوشتأ مؤنس..
///////////////////////////////////////////

از آن زمان تا حال در اینجا زندگی کرده ام

و هرگز از شناختن زادبومش خسته نخواهم شد

برمن هر صفت و سخن پسندیده و نا پسندی هم اگر روا دارند ..

و همین..!

--------------------------------------------------------------------
تولّدت مبارک رفیق!

مو اله تمرین کأدرم ..

Pic - 9


از سایه تا آفتاب - ساحل سپیدرود

....

داستان، داستان دختری بود که با هر کسی میخوابید و هر شبی از آغوشی به آغوشی میخزید

داستان، داستان دختری ست که یک شب، که درست مثل هرشب دیگری بود و مثل هیچ شب دیگری نمیتوانست باشد، عاشق یکی از هزاران تن خزنده ی روی بودنش شد.
عاشقی دخترک ها، کهنه قصه ایست که هر روز هزار بار و برای هزاران نفر تکرار میشود
و هر بار و برای هر کس تازه تر و پر رنگ تر از هر اتفاق دیگری در هر کجای دنیا رخ میدهد
شاید عاشق شدن یک لحظه نبود، ولی برای هر کدام از هزاران دختر هزاران قصه ی هزاران قصه گو، یک لحظه خواهد بود که چون برق گرفتنی دخترک میفهد عاشق است.

شاید هنگام برداشتن ابرو، وقتی که میان ابروهایش را میبرد
شاید هنگام نگاه کردن به آب برکه در یک شب تاریک و سرد
شاید هنگام دراز کشیدن روی برف
شاید هنگام نگاه کردن به دود و شمردن نخ های فرش کهنه و قرمز روی نیمکت
شاید هنگام نگاه کردن پسری که بغضش را کنار ساعت آفتابی فرو میخورد
شاید هنگام خواندن یک نامه
شاید هنگام نوشتن یک قصه
شاید در تنهایی دراز شب با شنیدن صدای یک آهنگ...

ادامه را در اینجا بخوانید.

اگر باز نشد از این استفاده کنید. ( اگر باز هم باز نشد از راه های دیگر بروید. ولی بقیه اش رو بخونید.)

این آلبوم فوق العاده است. همین دیوونه معرفیش کرده . اما من گروهش رو نمی شناسم.

عکس هایی از دریای کاسپین.

سه گانه های کیشلوفسکی .قسمت اول. آبی
خود موسیقی را هم از اینجا بگیرید

فرض کنید 18 ساله باشید و کتابی دستتان بگیرید که با کلی دلیل و مدرک به جنگ نخبگان جوشن پوشی می رود که به نام اسلام زنان را پرده نشین کردند. و در سراسر کتاب نویسنده با هزاری جانکنش می خواهد انگ نا برابری را از اسلام بکند و به تاریخ بدهد. به مردمان تاریخ. آن وقت کتاب به ناگهان توقیف شود و از پیشخوان کتاب فروشی ها جمع شود. این یعنی چی؟........ خلاصه اینکه فاطمه مرنیسی خواندن دارد. اینجا را ببینید.

و در پایان
ایران در اینده نزدیک به کجا می رود؟




Pic - 8


ملاک درستی یک جهان بینی چیست؟

می دانیم انسان های مختلف باورهای متفاوتی نسبت به امور مختلف دارند. مثلاً مادر بزرگم زمین را جسمی تخت تصور می کند؛ تصوری از مولکول، اتم، الکترون و ... ندارد. در حالی که امروزه در مدارس، کودکان را متقاعد می سازند که زمین کروی است و مواد از واحدهای بسیار ریزی به نام مولکول و اتم و ... تشکیل شده است. همینطور کسی که کوانتوم خوانده، نگاهش به حرکت الکترون به دور هسته با سایر تحصیل کرده ها فرق می کند. یا همینطور کسی که داروینیسم را قبول دارد، باور قدیمی در مورد انسان را نمی پذیرد. از این دست مثال ها خیلی می توان زد. همانطور که یک تابلوی نقاشی، تصویری از بخشی از جهان بر بوم است، باورهای ما هم تصویری از هستی در ذهن ما ایجاد می کند که آن را جهان بینی می نامیم. اما در میان این همه جهان بینی های متفاوت و متضاد، کدام یک را می توان کامل تر و صحیح تر دانست؟ به نظر من (و خیلی های دیگر) جهان بینی صحیح، آن است که علاوه بر توان توضیح و تبیین مشاهدات حال و گذشته، از قدرت پیش بینی هم برخوردار باشد. این جا است که جهان بینی علمی (به قول فرنگی ها scientific outlook) سر بلند می کند. علم، برای درک و فهم جهان از نوعی استقرا استفاده می کند. به این معنی که از پاره ای از مشاهدات، نتیجه گیری هایی کرده و از آن ها قوانینی کلی می سازد. این قوانین به ما قدرت پیش بینی می دهند. یعنی توسط این قوانین علمی می توان حدس زد که نتیجه ی تست هایی که هنوز صورت نگرفته، چه خواهد شد. اعتبار قوانین علمی تا زمانی است که بتوانند پیش بینی های صحیحی کنند و در صورت شکست با قوانین دیگری جایگرین خواهند شد. علم در حین تکامل، قدرت پیش بینی بیشتری هم به دست می آورد. به جهان بینی مبتنی بر علم، جهان بینی علمی می گویند. واضح است که اگر معیار صحیح تر بودن یک جهان بینی، قدرت پیش بینی آن باشد، بدون شک باید جهان بینی علمی را صحیح ترین جهان بینی دانست. برای مثال امروزه به واسطه ی قوانین علمی می توانیم زمان دقیق کسوف و خسوف را از مدت ها قبل بدانیم یا اوضاع جوی را با دقت قابل قبولی محاسبه و پیش بینی کنیم. در گذشته این پدیده ها چگونه توجیه می شدند؟ آیا کسانی که آن طور امور را توجیه می کردند، قدرت پیش بینی هم داشتند؟

اعترافات یک ذهن خطرناک

1।گویا بر روی جلد یکی ازکتاب های داستایوفسکی نوشته شده است:به دلیل اینکه بی پول بودم این کتاب را نوشتم,لطفا بخرید.داستایوفسکی صادقانه اعتراف کرده است.من هم اعتراف می کنم این مطلب فقط نوشته شده تا تسکینی باشد بر الام نویسنده اش ,البته پنهان نمی کنم نداشتن امکان کامنت نویسی هم مزید علت شد.
2।چندی بود می خواستم مطلبی در نکوهش حجم بالا ,وحشتناک و دیوانه وار اشعار و تک نوشته های عاشقانه و رمانتیک در وبلاگ ها بنویسم اما پس از خواندن مصاحبه ی(اول و دوم) یدالله رویای (از بنیانگذاران کانون نویسندگان) خوشحال شدم که چیزی ننوشته ام و شادان از اینکه وبلاگ و محیط وب وجود دارند.(بعد از خواندن مصاحبه دلیل این شادی چنان واضح می شود که احتیاج به تو ضیح بیشتر ندارد)
3।برای مازیار(شاید برای تایید نظرش و تنها شاید):تئودور آدورنو سخنرانی خود در هشتم می سال 1931 به مناسبت آغاز تدریسش در دانشگاه فرانکفورت را چنین شروع می کند:هر ان کسی که امروزه فلسفه را به مثابه ی یک حرفه بر میگزیند باید نخست آن توهمی را طرد کند که تلاش های فلسفی قبلی کار را با آن آغاز کردند ,یعنی این توهم که قدرت تفکر برای فراچنگ آوردن تمامیت امر واقع کافیست.هیچ عقل توجیه گری نمی تواند خود را در متن واقعیتی باز یابد که نظم و شکل آن هر گونه دعوی به عقل را سر کوب می کند , عقل تنها به شیوه ای جدلی خود را در مقام واقعیت تام به فرد عالم عرضه مکن ,و فقط در قالب رد پاها و ویرانه هاست که عقل می تواند مهیای این امید باشد که سرانجام روزی با واقعیت درست رودررو خواهد شد.
4.و در پایان یک پیشنهاد برای آخر هفته :حتما فیلم 120 روز سالو پیر پائولو پازولینی را بخرید و ببینید آینه تمام نمای فاشیزم و ناهنجاری سادو _مازوخیستی جنسی است।।
عنوان مطلب بر گرفته از فیلمی از جورج کلونی(بازیگر و کارگردان امریکایی) است

ما می توانیم گیلان را بسازیم

سلام . ظاهرا مثل اینکه بعد از ماهها می توانم مطلب بگذارم . و این خودش پستی با رزش برای من است .
دوستان به نظرم سعی کنیم بیشتر راجع به گیلان بنویسیم تا موضوعات دیگر . نظر شما چیست؟

یا علی

Pic - 7

10 نکته در رشت....

وو لیان گیونک ( رئیس کمیته علمی بیستمین کنگره بین المللی معماران) در منشور پکن که به اتفاق آرا تصویب شد می گوید:

« همه را به تلفیق معماری ساختمان ها، معماری محیطی و شهرسازی حول محور طراحی شهری فرا می خوانیم. یکی از هدف های اصلی باید بومی کردن معماری مدرن و مدرن کردن معماری بومی باشد و اینکه مفهوم تعلق مکانی دوباره زنده شود. معماران و شهرسازان باید زندگی خود را وقف دستیابی به محیط انسانی و با کیفیت کنند و قابلیتها و ابتکارات خود را در این راه به کار بندند. مسئولیت آنها ساختن محیطی بهتر به کمک منابع طبیعی محدود سیاره ماست.»


مدتی پیش مقاله ای خواندم تحت عنوان 10 نکته در روش شناسی شهری. این مقاله ترجمه ای بود از متن سخنرانی اورال بوئیگاس (یکی از معماران mbm) که نقش کلیدی در احیای شهر بارسلون داشت. این سخنرانی در واقع در حکم بیانیه ای برای شهرسازی است.

بگذارید این 10 نکته را به اختصار شرح دهم و آنها را در شهر رشت نشان گذاری کنم. فکر می کنم هر کدام از ما به عنوان یک "شهروند" معمولی بتوانیم وضعیت شهر خودمان را اندکی بسنجیم. بدیهی است عمیق شدن در هر یک از نکات خود فرصتی جداگانه می طلبد و می توان در 10 یادداشت جداگانه موارد زیر را بررسی کرد.

1- شهر پدیده ای سیاسی است:

شهر پدیده ای سیاسی و انباشته از ایدئولوژی و عمل سیاسی است. رشت نیز مانند بسیاری شهرهای دیگر ایران در دوره رضاخان ساختار و شهرسازی جدیدی را تجربه کرد که همسو با سیاست ملت سازی رضا خانی بود. بدیهی است که بر روی عناصر خاصی در شهر تأکید شد و میدان ها و مکان های شهری مختلفی ایجاد یا تقویت شد.این برنامه به همسان سازی شهر های مختلف می پرداخت و میادینی مشابه با نام ها و شکل مشابه ایجاد می شد. (مثال واضح سبزه میدان در شهرهای مختلف)

بعد از پیروزی انقلاب اسلامی عناصر مورد نظر تغییر کرد. از آن جمله اند نام میدان ها و مدارس و تغییر کاربری مکان ها و .... . دیدگاه این دوره دیدگاه هویت دینی بوده و به طبع آن ترجیح می دهد با این شیوه به نماد گذاری و سایر موارد شهرسازی و معماری بپردازد. حال مدرنیته تکمیل نشده و تقلیدی رضا خانی را در نظر می گیریم که رها شد و نگاه سنتی و دین باور جایگزین آن شد. در عین حال نیاز به زندگی مدرن را می بینیم که نا خود آگاه در جامعه به پیش می رود و در شهر هم نمایان است. نیاز روز افزون ما به مکان های عمومی مانند کافی شاپ ها، ادارات، ورزشگاه ها، کافی نت ها و .... را نیز در نظر بگیریم. و برنامه ریزی برای هر کدام از این ها به شدت به موارد فوق وابسته است.

2-شهر عرصه مشارکت پذیری:

این آرا و افکار سیاسی بر یک حکم اساسی استوار است.شهر عرصه فیزیکی برای توسعه مدرن یک اجتماع منسجم است. شهر مکان فرد نیست بلکه مکان افرادی است که با هم جامعه را می سازند. شهر وسیله بی بدیل تبادل اطلاعات است.

( بوئیگاس در اینجا به رد نظریه ای پرداخته که معتقد است شبکه ای از ارتباطات راه دور جایگزین شهرنشینی خواهد شد و نهایتاً "شهر بدون مکان" به وجود خواهد آمد.)

اما به نظر من این موضوع هنوز دغدغه امروز جامعه ما نیست. ما هنوز در مرحله ای عقب تر هستیم . ما در کودکی سیر می کنیم. مرحله ای که هنوز آداب شهروندی را خوب یاد نگرفته و رعایت نمی کنیم. در حال استفاده از ماشین های مدل بالا هستیم و هنوز به صورت درونی تفهیم نشده ایم که چرا قوانین رانندگی لازم الاجراست.شاید این جمله را در دوره اصلاحات زیاد شنیدیم که مردم ما تنها پای صندوق های رأی شهر وند هستند. بنابراین بی انگیزگی شهروندان در فضای امروزین شهر ما کاملاً متجلی است. این شهروندان در لباس معلم و پلیس و کارمند و .... هم در شهر سهم بزرگ خود را ایفا می کنند. به واقع چه در کسوت اجتماعی و چه به عنوان یک شهروند عادی رفتار ما در شهر آینه وار تجلی می یابد. (برای پیگیری بیشتر این موضوع در استان مراجعه کنید به کتاب گیلان، استان آخر )

3- فرصتها و برخوردها، ابزار اطلاعات:

حضور غنابخش برخوردها و فرصت ها در شهر آن را به وسیله بی بدیل تبادل اطلاعات تبدیل می کند. تنها با کنار هم قرار گرفتن ویژگیهای بالقوه متضاد و متفاوت و به وجود آمدن فرصتهای غیر قابل پیش بینی است که تمدن به پیش می رود و از ساختار قبیله ای به انسجام متمدن کننده شهر می رسد.

به نظر من همزیستی و رقابت بین احزاب نمونه جالبی از این مثال است. اما جامعه ما چقدر و چگونه از این امکان استقبال می کند؟ پیشتر در شماره 7 نشریه زیته به این موضوع اشاره ای شده بود. اما نگاههای موجود در جمع های فکری و فنی و فرهنگی شهر ما نیز نوع برخورد را با این "فرصت ها" نشان می دهد. در شهر ما "فرصت" ها بسیار محدود و نا عادلانه جلوه گر می شوند. و "برخورد ها" هم بسیاری مواقع به کینه های عمیقی بین شهروندان و نهاد ها منجر می گردد که حاجتی به بیان آن نیست.صرف نظر از اینکه این موضوع چقدر محدود به شهر و استان ما می شود اما تأثیر منفی آن را به عینه دیده ایم. باند های اقتصادی و دسته های قدرتمند کوچک نمونه های جالبی هستند که در این میان ایجاد می شوند و از شرایط موجود سوءاستفاده می کنند.

4- شهر فضای عمومی است:

اگر قبول کنیم که شهر عرصه فیزیکی توسعه مشارکت پذیری به شیوه مدرن است باید بپذیریم که شهر محل تلاقی فضاهای عمومی است. فضای عمومی شهر است. برای اینکه فضای شهری بتواند نقش خود را ایفا کند باید دو مسئله حل شود: هویت و وضوح

5- هویت

هویت فضای عمومی با هویت فیزیکی و اجتماعی فراگیرتری مرتبط است. معذالک این هویت مقیاسی دارد که معمولاً کوچکتر از کل شهر است. بنابراین اگر قرار باشد هویت جمع اصیل حفظ یا ایجاد شود، لازم است که شهر را نه به صورت یک سیستم کلی و واحد بلکه به صورت تعدادی سیستم کوچک و نسبتاً مستقل در یک کل واحد درک کنیم.

هویت خاص هر بخش از فضای شهر یعنی انسجام شکل ، عملکرد ، و انگاره آن. فضای زندگی جمعی فضایی برنامه ریزی شده و معنا دار است که به تفضیل طراحی شده باشد و ابنیه عمومی و خصوصی از آن تبعیت کنند.

شاید رودخانه ها و فضاهای آزاد بزرگترین عناصر هویت بخش به شهر رشت و بسیاری از شهر های گیلان باشند. و تأکید روی این پیوستگی طبیعت و شهر می تواند موقعیت های کسب درآمد بالایی را ایجاد کند. تقویت المان های شهری نیز بر این گزینه تأثیر گذار است. شاید با دقت کردن به رفتار مردم هم بتوان در این مسیر حرکت کرد. اما نکته جالب این که محلات قدیمی شهر رشت در گذشته نقش خود را به خوبی ایفا کرده اند انسجام شکل ، عملکرد ، و انگاره در آنها مشاهد می شود و باز با نزدیک شدن به دوره معاصر است که می بینیم فضاهای شهری بی هویت می شوند و نمی توانند هم نشینی و انسجام ایده آلی با همسایه ها و قسمت های قدیمی ایجاد کنند. برای بررسی جزئی این مورد می توان به کتاب "هویت شهری رشت" مراجعه نمود.

ادامه دارد...