یادم آمد ، هان ،داشتم می گفتم آنشب نیز
سورت سرمای دی بیدادها می کرد .
و چه سرمایی! چه سرمایی!
باد برف و سوز وحشتناک *
سورت سرمای دی که آمده است و خیلی زودتر پیچیده میان کوچه های شهر، دست هایی که توی جیب ها آرام گرفته و سرهایی که خودشان را زیر یقه های ایستاده پالتوی نخ نما پنهان می کنند.
دست هایی که توی جیب ها می مانند ، برای اینکه چشم ها ببیند و با آن حساب و کتاب کنند دور از نگاه آشنا و غریبه ، گاه از سر نداری و این همه چیز های عجیب و باور نکردنی توی بازار رنگارنگ شهر ، گاه برای نقشه ای و تصمیمی و هدفی.
وقتی همیشه سرد باشد و زمستان و وقتی مردم عادت کرده باشند به این همه سردی ، مگر می توان این پالتوی کهنه را از آن ها گرفت که هم برایشان نقاب است و هم تن پوشی برای سرما.
شهر هم توی این بازی سرد کم نمی آورد ، آدم ها را می گرداند توی خیابان هایش و سر پناهی برای تنفس، برای یک نفس گرم ، تا این سرمای کهنه و نخ نما را از سینه ها بدزدد ، انگار نیست.
انگار سرما رفتنی نیست .
حرف های یکی از دوستان توی گوش هایم می پبچد . زمستان سردی بود انگار یک زمستان ممتد. زمستانی که حتی تابستان را هم فتح کرده بود ، مقابل کنسولگری پاکستان سرخوش و بیخال و جوانانه می گذشت ، اخوان را دید که آرام توی خیابان با شعر هایش می خرامد به او که رسید با طمانینه سلامی داد و اخوان بی هیچ مقدمه ای گقت: "زمستان بس ناجوانمردانه سرد است. بس نا جوانمردانه... " آن دوست جوان جا خورد ، دست هایش را توی جیب هایش فرو برد و به سرمای زمستان اندیشید و بعد ها این خاطره ای شد برای او ، برای خاموشی آن سرخوشی های جوانی و حس عمیق واقعیتی که جریان دارد.
از این همه سرمایی که قامتش را تکیه داده بر این روز ها ، خیابان ها را با دستانی پنهان از همه و بینی یخ زده و نفس های سرد زیر پا می گذارم و به امید گرمایی راه را می پویم .
چیزی توی ذهنم می دود ، مثل خاطره ای خوب ، مثل یک یادگاری از آغاز همه ی زمستان های سرد و همه روز های یخ زده که نفس نیز جرات حضور ندارد . خاطره ای که گرچه همیشه رنگی هم نبوده ، گاهی سختی توی آن موج می زد اما سر پناهی گرم بود برای آغاز زمستان.
می دوم و خودم را به سرپناهی گرم می رسانم ، به آرامش و خاطراتی که میان سفره ی رنگارنگ یلدا پنهان شده به دست های مهربان همیشه گرم حتی در سرمای زمستان . این جا سرزمین من است سرزمین مردمانی همیشه گرم در زمستان های سرد و سوزان. به یاد بزرگتر هایی می افتم که انگار خیلی زودتر سرمای استخوان سوز را درک می کردند و خانه هایشان محفلی گرم برای دست های یخ زده ما بود .
لیک ، خوشبختانه آخر ، سرپناهی یافتم جایی
گرچه بیرون تیره بود و سرد
همچون ترس
قهوه خانه گرم و روشن بود
همچون شرم **
یلدا را با تفالی ، خاطره ای و سفره ای گرم تمام که می کنیم ، خداوندگار بر تاریکی غلبه می کند ، پاکی بر پلیدی ، نور بر ظلمت و سیاهی و شب ِ گرم را به صبح پیوند می زنیم ، با گپی و گفت گویی و سخنی.
گرد آمدیم:
شبچره ای بود و آتشی،
گفت و شنود و قصه و نقلی ز سیر و گشت ...
وقتی که برشکفت گل هندوانه، سرخ
در اوج سرگذشت
یلدا، شب بلند، شب بی ستارگی
لختی به تن طپید و به هم رفت و درشکست
با خانه می شدیم که گرد سپیده دم
بر بام می نشست ***
* و ** مهدی اخوان ثالث
***سیاوش کسرایی
2 comments:
ببین!
از دست ها و چشم هایی گفتی که گاه از سر نداری پنهان می شوند
و بعد خودت پناه بردی به گرمای زیر یک سقف که سفره ی رنگین هم دارد یلدایش!
نمی گفتی بهتر بود ..
و باز هم این که اخوان سرمارا برای ما و شما تشریخ نکرد
..که نشسته ایم و فقط.. شعر می خوانیم
salam linke shoma dar shabake internetie roodsar sabt shode ast lotfan linke ma ra dar weblogetan gharar dahid
Post a Comment