«...و هنوز آن خواب با او بود، خواب غازهای وحشی که رهايش نمی‌کرد!»

يادداشت حاضر، با هدف معرفی رمان «غازهای وحشی» نوشته‌ی هادی غلام‌دوست نگاشته شده، و البته تلاش شده که به بهانه‌ی معرفی، نگاهی به درون‌مايه‌ی کتاب نيز به دست آيد، چيز شبيه نقد!

×

«همه‌چيز مرموز می‌نمود! ده در لايه‌ی ضخيمی از مِه فرو رفته بود. حبيب الله گفت: «گُل‌نما، بيا فرار کنيم.»

×

هادی غلام‌دوست، نويسنده‌ای لاهيجانی و گيلک است که آشنايی نگارنده با وی، بيشتر از طريق داستان‌کوتاه‌های درخشان او به زبان گيلکی بوده است. «غازهای وحشی» اما رمانی ست به زبان فارسی از اين نويسنده که به نظر می‌رسد خواننده‌ی غيرگيلک، نتواند به خوبی يک گيلانی با آن ارتباط برقرار سازد. و اين نه تنها به خاطر به‌کاربردن واژه‌گان گيلکی بسيار در متن رمان، که به دليل وجود فضای وهم‌آلود و به شدت بومی رمان است که خواننده را دم به دم به فضای روستايی کوهستان گيلان و در برخی جاها، فضای شهری لاهيجان ارجاع می‌دهد.

تمام ماجرا، دغدغه‌ی ذهنی دختر گالشی ست بر سر دوراهی گريختن يا نگريختن با پسر مورد علاقه‌اش. و البته اين تمام ماجرا نيست!

آدم‌های قصه، که پرشماری‌شان گاه موجب سرگيجه‌ی خواننده می‌گردد، به بهانه‌ی همين ماجرا، چه در دنيای وهم‌آلود و مه‌گرفته‌ی روستا و چه در ذهن مه‌آلوده‌تر «گُل‌نما» (شخصيت اصلی رمان) به بيان ماجراهای مربوط به خويش می‌پردازند.

×

در اين رمان ما به زندگی آدم‌ها، به ويژه زنان اين روستا سرک می‌کشيم و با تصوير غم‌انگيز و زيبايی از زندگی زن روستايی گيلک روبه‌رو می‌شويم. زيبا از آن‌رو که به زيباترين نحو ممکن تصوير شده و اين شايد به آن خاطر باشد که نويسنده‌ی رمان، درک مستقيم و بی‌واسطه‌ای از فضاها و آدم‌های رمان دارد. و غم‌انگيز به خاطر فضای مأيوسانه‌ای ست که گرچه اميد هرگونه بهبود را از ما دريغ نمی‌ورزد، اما بشارتی نيز نمی‌دهد.

در جای‌جای رمان، ما با ندای «گؤ دخؤن» (فراخواندن گاو) توسط زنان قصه مواجه‌ايم که گزاره‌ی اصلی آن چنين است: «اِ... لا... بيه مأر... بيه مأر...»

و تکرار مکرر اين گزاره، خواننده‌ی گيلک‌زبان را به فکر وامی‌دارد که چرا همواره در فرهنگ‌مان، گاو که نماد و نمودی پاک و مقدس و البته ابزار مهم کار و توليد بوده، با عنوان زنانه‌ی «لا» (مخفف لاکو به معنی دختر) و بيشتر با عنوان «مأر» (مادر) خوانده می‌شده است؟ و شايد اگر اين موضوع را در کنار بهره‌کشی از زنان روستايی در عرصه‌ی کار، آن‌گونه که در غازهای وحشی به خوبی تصوير شده، قرار دهيم، شايد به دريافت‌های جالبی برسيم. دريافتی ديالکتيکی از وجود زن در جامعه‌ی گيلک‌زبان.

گويا در جامعه‌ی ما، اندک اندک، اين به روالی معمول بدل می‌شود که بهترين دفاع‌ها از حقوق زنان را مردان انجام می‌دهند (به ويژه در حوزه‌ی هنر) و اغلب تلاش‌های هنری زنانه در اين راستا، حالتی کاريکاتورگونه به خود می‌گيرد که مصداق بارزش را می‌توان در مقايسه‌ی آثار سينمايی بهرام بيضايی و تهمينه ميلانی يافت و البته ريشه‌يابی اين امر فرصتی ديگر می‌خواهد.

×

غازهای وحشی، ماجرای دختری ست که نمی‌خواهد هم‌چون «همه» باشد. می‌خواهد از فضای «مه‌آلود» روستا بکند و با کسی که دوستش دارد، فرار کند. و «فرار» در روستایی چنان مه‌زده، درست آن «امر نابخشودنی» ست که نه تنها دامان دختر، که دامان تمام اطرافيان خانواده را خواهد گرفت.

نويسنده‌ی غازهای وحشی، پرمدعايی نمی‌کند، پرگويی نمی‌کند، گرچه در توصيف سنگ تمام می‌گذارد، اما خواننده را خسته نمی‌سازد، دنبال مقصر نيست، هرجا که لازم ديد وارد داستان می‌شود و نظرش را ابراز می‌کند، اما حضورش چنان است که او را يکی از آدم‌های قصه می‌يابيم، چنان‌که در بخش نخست و سوم که حکم پيش‌گفتار و پس‌گفتار رمان را دارند می‌بينيم.

اين‌که گل‌نما، سرآخر تن به اين گريز می‌دهد يا در فضای مه‌آلود روستا می‌ماند، و اين‌که آيا بيرون از آن روستا، رهايی از مه ممکن است يا نه، و پاسخ چندين پرسش ديگر، چيزهايی هستند که با خواندن اين رمان، شايد بتوان به‌شان رسيد.

×

«- او ديوانه شده! ديوانه آی‌ی‌ی‌ی‌ی خدااااا!

- او کيه دختر؟! کی ديوانه شده؟!

- شوهرش عموجان، خودش را دار زده!

- دار زده؟! کی خودش را دار زد؟!

- وقتی که شنيد ديگر طاقت نياورد! سربرهنه، پابرهنه دويد طرف پل!

- پل؟! کی؟ کجا؟!

- زير پل خشتی! پل خشتی، پل خشتی!... نبودی تا ببينی چه خبر بود آن‌جا! چه‌قدر مردم جمع شده بودند! نبودی تا ببينی بدبخت چه جوری به طناب آويزان شده بود! طوری مردم را نگاه می‌کرد که انگار از همه شاکی است! شاکی، شاکی، شاکی عموجان! زنش داشت خودش را می‌کشت! به سر و رويش چنگ می‌انداخت و فرياد می‌کشيد و هی می‌گفت: چرا من متوجه نبودم! چرا من نفهميدم، ديدی بالاخره طاقت نياورد! طاقت نياورد! طاقت...!

- از کی حرف می‌زنی سارا جان؟ از کی؟! کی‌ها؟!

- آخ عمو جان! حالا او هی دست‌هايش را باز می‌کند و تکان می‌دهد و توی يک دايره‌ی بسته، هی دور خودش می‌چرخد، می‌چرخد و هی فرياد می‌کشد قاه! قاه! قاه!... قاه! قاه! قاه!... و بعدش توی وسط دايره می‌نشيند و غش‌غش می‌خندد. الکی می‌خندد و می‌گويد: غاز وحشی‌ام! يک غاز وحشی!»

غازهای وحشی، هادی غلام‌دوست

نشر فرهنگ ايليا

چاپ نخست 1386

134 صفحه

(تمام نوشته‌های داخل گيومه، از متن کتاب انتخاب شده‌اند)

لاهيجان/ امين حسن‌پور

varg.glk[at]gmail.com

1 comments:

Anonymous

moshtaghe khoondanesh shodam,fazayi ke too dastan hakeme be nazar fogholadast....