من آمده ام!!!

در حقیقت نقشی که امروزه فلسفه ایفا می کند ، آموزش « خود اندیشی» است و نقد تمامی شیوه هایی از اندیشیدن که از ظهور افق های جدید اندیشه جلوگیری به عمل می آورند. شکی نیست که فلسفه ماجرایی انفرادی نیست که خارج از تاریخ فلسفه صورت گیرد، ولی آنچه تاریخ فلسفه به ما می آموزد، تنها فلسفه نیست، بلکه قبل از هر چیز فلسفی اندیشیدن است، یعنی چگونگی طرح پرسش درباره اندیشه خود و دیگران، جامعه و جهان. فلسفه همچنین به ما می آموزد که هیچکس قادر نیست که اندیشه فردی را به جای او زندگی کند. در واقع فلسفی اندیشیدن چیزی نیست جز اندیشه زندگی و زندگی کردن اندیشه. اکنون مسلم اینکه، تنها جامعه ای قابلیت اندیشیدن زندگی و حیات خود را دارد که « با اندیشه» و نه « علیه اندیشه» زندگی کند. جامعه ای که با اندیشه و برای اندیشه زندگی می کند، با گذشته ء خود در آشتی است و از اشتباهات خود در عذاب و در فرار نیست. چنین جامعه ای قادر است که درباره آینده خود نیز فکر کند و به آن شکل مطلوب دهد. ولی جامعه ای که درمیان گذشته و آینده زندانی شده، نه به گذشته تعلق دارد و نه به آینده، زیرا از یکی جدا شده و به دیگری نرسیده است. این جامعه برزخی است که می کوشد تا از گناهان و مسئولیت های خود فرار کند تا مبادا روزی باز با آنها رو به رو شود.شاید به همین دلیل در جامعه ای که مسئولیت نقش محور اصلی روابط اجتماعی را ایفا نمی کند، اخلاق تنها شعاری تو خالی است که برای ترساندن شهروندان از شکوفا کردن فردیت های خود به کار گرفته می شود. در چنین جامعه ای همه چیز ممکن است، زیرا دیگر تفاوتی میان ممکن ها و نا ممکن ها وجود ندارد. ولی وظیفه روشنفکر در چنین جامعه ای که همه حقایق نسبی و مبتذل شده اند چیست؟ آیا می توان از روشنفکری در جامعه ای سخن گفت که در آن خشونت و لمپنیسم و عدم خشونت روشنفکری در یک کفه ترازو قرار می گیرند؟ شاید بتوان گفت که وظیفه اصلی روشنفکر در جامعه ای که فاصله ء میان دروغ و حقیقت مخدوش شده است ، زندگی و مبارزه برای حقیقت است. از این رو روشنفکر تنها با آزاد بودن از هر گونه ایدئولوژی و فاصله گرفتن از هر نماد قدرت می تواند به قول ادوارد سعید به « حقیقت گویی خود در برابر قدرت » ادامه دهد. وظیفه ء روشنفکر نجات دادن انقلاب های در حال انقراض نیست ، بلکه ایجاد انقلابی در زمینه ایده هاست که موجب تحول و دگرگونی جامعه شود. شاید این تنها راه رهایی از برزخ میان گذشته و آینده باشد: پذیرش اشتباهات فکری و عملی گذشته و پیشگیری از تکرار آنها در آینده.
بخشی از مقدمه کتاب « بین گذشته و آینده » - رامین جهانبگلو
الان که دارم این یادداشت رو تایپ می کنم برنامه خوب کوله پشتی تصاویری از اراذل و اوباش رو نشون می ده که به همت نیروی جان بر کف انتظامی دستگیر شده اند. چند شب پیش هم تلویزیون عده ای روشنفکر خود فروخته رو نشان داد که به نام دموکراسی چه کارها که نمی کردند.از جمله همین جهانبگلو . همه چیز در امن و امان است. در کوچه هیچ بوی فاضلاب نمی آید. و در پایان همان جمله همیشگی : حال ما خوب است، نازنین... اما تو باور مکن....


پی نوشت: آقای گمشده در فرانکفورت، این هفته در نت نبودم.کمی دیر جواب می دم. قصد "پدر خواندگی" و تعیین تکلیف نداشتم. شیوه ای رو «پیشنهاد کردم» که به نظرم می تونست از بروز مشکل در این جمع جلوگیری کند. احساس می کنم این حق رو دارم. در هر صورت مطلب جالبی بود هر چند هنوز هم با این شیوه مخالفم. نظرم رو نپذیرفتید اما چیزی از احترام من به شما و یادداشتتون کم نشد.
پی نوشت دو: محراب در تلایه پیشنهاد جالبی داده است. بد نیست همه از آن استقبال کنیم.

پی نوشت 3 ( خظاب به یکی از دوستان که اینجا را می خواند): گاهی می بینی چیزهایی در گلوی کسی مانده و از تک و پهلویش می زند بیرون. در حالی که نه ضرورتی هست و نه حوصله ای. لابد دلش از دستت خیلی خون است که اینجور ادای مار زخم خورده را در می آورد و هر چی هم سکوت تحویلش می دهی دست بردار نیست. اینجور وقت ها بخند پسر!!!! سخت نگیر! جدی می گم! باور کن! یارو رو رها کن! دنیا به این قشنگی. به قول شاعر: غم و غصه دیگه بسته دل تو باید برقصه!!!!!

0 comments: