نیمروز آفتابی در شالیزار

هوای دم کرده و شرجی نیمروز تابستانی است. آب جاری رودخانه وسوسه می زاید تا عریان شوی وتن به سردی جاری آن بسپاری. بر پشته ای از علف های سبز شده ی از لایروبی بهاری رودخانه، لاکپشتها ردیف صف کشیده اند و خاموش در کنار هم آفتاب می گیرند.
غورباغه ها در فاصله آب و حاشیه رودخانه سر از آب بیرون آورده اند و هر ازگاهی دست و پا دراز و کشیده به سویی شنا کنان می گذرند. مار کمین کرده در جاری پرتاب رودخانه، پشت شاخه ای رها شده در آب، در انتظار است تا غورباغه ای به حریم خیز غافلگیرانه اش، نزدیک شود.
سنجاقکی بازگوشانه بر شاخه برآمده از آب، دم خویش را می ساباند یا شاید عنکبوت یا مگسی را به کمین نشسته است.
شاهپرکی بال گشوده و بی قرار از فراز گل وحشی به ساقه ی قد کشیده علفی هرز، می نشیند و بر می خیزد. زیبایی خیره کننده بالهایش از میان گلهای وحشی و علفهای حاشیه رودخانه خیره کننده است.
بر بلندای درختی در باغ، کلاغی قارقار می کند.
گنجشک ها بر شاخه های پر از خار درخت، گویی بر سر و کول هم می زنند و داد می کشند. پرواز ناگهانی و چتری زدن و چرخی، به شاخه های درخت بر گشته و جیک جیک بی پایانشان همه شالیزار را فرا می گیرد.
باغ لم داده در شانه آغازین شالیزار، سبزی متفاوتی در چشم انداز سبز شالیزار به تماشا می نهد. گاوی که شاخش به دست راستش طناب پیچ شده با نگاه حسرت باری شالی های قد کشیده را می نگرد. دور تر گوساله اش بی تاب و بی قرار می خواندش.
در سایه ی آلاچیق تن داده به آفتاب، نشسته و راه باریک میان شالیزار را می پاید. منتظر است. هوای دم کرده و شرجی، کرختی سکر آوری را بر جانش نشانده است. منتظر است که بیاید. با خود می گوید:
- وای اگر که بیاید چه می کنم!؟
درحالیکه به رقص آرام و دلنشین شالی چشم دوخته بود، باخود ادامه می دهد:
- امانش نمی دهم! در آغوشش می کشم. سر در گیسوان جنگلی اش فرو می برم. لبانش را چنان خواهم مکید که دادش در آید. پستانش را! پستانش را! وای مستانه، دیوانه وار خواهم لیسید!خواهم خورد. خواهم بوسید. درازش می کنم و مانند مار به او خواهم پیچید. طوری که انگار یکی شویم. غرق بوسه اش می کنم. لب بر لب و سینه به سینه و شکم به شکم! وای... باید کاری کنم که گرمی و نرمی و عطر تنش را با تمامی جانم بچشم. حس کنم.
مکثی می کند. لحظه ای به فکر فرو می رود. با خود می گوید:
- نه! اگر مثل دفعه پیش بخواهم شتابزده برخورد کنم همه چیز را خراب می کنم. بهتر است که همه چیز را با آرامش پیش ببرم. بگذارم که هر بوسه اش را با بوسه ای پاسخ دهم. هر حرکتی از او را با حرکت خودم کامل کنم. اگر بخواهم تند و تند ببوسمش و بغلش کنم و درازش کنم ........... نمی شود! گاو که نیستم!؟ همینطور خرکی همه چیز به هم می ریزد! نه! بهتراست با ارامش برخورد کنم. هرچه طول بکشد، بیشتر لذت خواهیم برد.
صدای گاو تا دور دستها می رفت. گوساله در پی آن ناله ای می کرد. غورباغه ای انگار طعمه مار شده بود، صدایی متفاوت تر از همیشه داشت.
لاک پشت ها تکان نخورده بودند. قارقار کلاغ بلند شده بود. گویی که جفت خویش را صدا می کند. مورچه ها صف کشیده بودند . چند تایی از آنها ساقه ی علفی خشک را بسوی لانه شان می کشیدند. گروهی نیز تمشکی را می غلتاندند. لانه مورچه از دل تکه گلی خشک که گویی سالهاست آب ندیده دهان گشوده بود. مورچه ها مانند زنجیری از پی هم در آمد و شد بودند.
سراسر باغ را ساقه های لوبیا پر کرده بودند. لابلای آنها ماری سیاه که بی شباهت به یک چوب دراز و صاف نبود، آرام آرام می خیزید. لوبیا های رسیده، از ساقه و برگ آویزان بودند که همین روزها باید چیده می شدند.
بر پشته ای از علف های هرز حصیری پهن شده بود که بروی آن لم داده به انتظار، باریکه راه میان شالیزار را می نگریست.
تا چشم کار می کرد ساقه های برنج بود و سبزی بی مثالش با آن رقص خیره کننده شان با نسیم که عطر مستانه اش، شیفتگی دل انگیزی بر تمام جان و دل آدمی می نشاند. دورترک، باریکه راهی در افتاب داغ نیمروز، برق می زد. هیچ کس از آن نمی گذشت. نوعی سکوت آمیخته به هواری فضای شالیزار را پر کرده بود. و او از انتظار جانش بلب رسیده بود.
باریکه راه را می پایید و خیال امانش نمی داد. خیره به سبز گسترده شالیزار می نگریست. از باریکه راه نمی آمد و نگاه پر تمنای او از آغاز تا انتهای باریکه راه می گذشت و باز می آمد و تجسمی داشت از او اما باریکه راه از خرامان یارش تهی بود.
دستها از هم گشورده، بروی پشته ی علفهای هرز، رو به آسمان دراز کشید. دستی به سینه ستبرش کشید و چشم به آبی آسمان بی انتها دوخت. بلند شد. بی قرار بود. بی تابی تمامی جانش را در خود گرفته بود.
با خود گفت:
- وقتی که از راه رسید، بسویش می روم. دستانش را درمیان دستان خویش می گیرم. او را با خود تا پشته ی همین علف ها می اورم. درازش می کنم. در آغوشش می گیرم و آرام ارام نوازشش می کنم.
ناخودگاه انگار چیزی یادش آمده باشد، با خود گفت:
- اما! اما! اما چطور می توانم وقتی چشمم به چشمان مستش می افتد آرامشم را خفظ کنم!؟ مگر می توان تاب آورد!؟ نه! از همانجا بغلش می کنم و می آورمش بروی همین پشته علف های هرز و درازش می کنم. لختش می کنم. از موی سر تا نک پایش را می بوسم. لبانش را با اشتهایی که دلم بی تاب آن لحظه است، می مکم. پستانش را در دستان خود! نه در دهان خود می گیرم. می خورم. اصلا" بادا باد! هرچه که می شود بشود! هرچه دلم خواست و هرطور دلم خواست انجام می دهم. می خورمش. می مکمش. در بغل می فشارمش. رویش……….
کمی سکوت می کند. باریکه راه را می نگرد. دلش بی امان می تپد. تمنای یار تمامی جانش را گرفته است. بی تاب بلند می شود. می نشیند. دراز می کشد. گاوی که بامداد امروز شاخش را به دست راستش بسته بود، می نگرد. دم گاو می جنبد تا زنبور و مگس های مزاحم را دور کند. در حالیکه می شاشید، گنجشک نشسته بر لمبر برجسته اش پر می کشد.
دستها از هم گشوده خمیازه ای می کشد. گلویش خشکی آزار دهنده ای دارد. آب دهانش را فرو می برد. باریکه راه را می نگرد. انتظار از پایش در آورده است. به فکر فرو می رود. در حالیکه حصیر گسترده بر پشته علف های هرز را مرتب می کرد و بالش کوچکش را جابجا می کرد، با خود می گوید:
- لامصب بیا دیگه! وای اگر که بیایی ! همینجا درازت می کنم! همینجا…………..
بی قراری از پایش در آورده بود. تمام جانش گر گرفته بود. ناگاه چشمش برقی زد. به گستره سبز شالیزار خیره شد. باریکه راه زیباتر از همیشه می نمود. نسیمی در گرفته بود. رقص شا لیزار با صدای بی امان گنجشکها و نسیم نیمروز داغ تابستان در آمیخته بود.
دورهای باریکه راه می آمد. خرامان و رقصان تو گویی! گیسوی افشان جنگلی اش را به دست باده داده بود. در میان شالیزار که ساقه های برنج تا شانه هاش قد کشیده بود خرامان می آمد. گامهای خرامانش چین دامنش را چنان می نمود که پیچ و تاب کرشمه وارش به رقص شالیزار آمیخته بود. لبخند دلبرانه اش دل می ربود.
ناگاه لاک پشتهای صف کشیده بر شانه رودخانه به داخل آب می روند. مار جستی می زند و غورباغه ای را در دهان می گیرد و زور می زند که آن را ببلعد. گنجشکها به ناگاه پر می کشند و چتری می زنند و چرخی در گستره سبز شالیزار.
کلاغ قار قاری می کند و پر می کشد. گاو "مایی" می کند که بی شباهت به نعره نیست و شاخ بسته شده به دست راستش را رها می کند و طناب می درد.
گوساله پای می کوبد و جست و خیز بر می دارد. مار سیاه آرمیده در پای ساقه های لوبیا به سرعتی عجیب می خزد و دور می شود. گنجشکی پرکشیده و سنجاقک روی ساقه برنج را در چشمی به هم زدن می گیرد.
وارفته و مست و کرخت، به باریکه راه خیره می شود.
تمام
گیل آوایی

1 comments:

Maziar

سلام
زیبا بود .
حال کردم !