اشاره: يادداشت زير، نوشتهی يکی از رفقای خوبام، «آرمين ا.» است که قرار است هر از گاهی، يادداشتی بنويسد و با استفاده از نام کاربری من يا ديگر رفقای وی در گيلانيان در اينجا منتشر گردد.
متن زير عين متنی ست که آرمين به من داده و من به دليلی (که شايد تنها برای خودم مهم باشد) بیويرايش در اينجا قرار میدهماش و برای عنوان آن نيز، باز به همان دليل، تنها به نام فايلی که رفيقام به دستام رسانده بسنده میکنم: کافکا.
Ж
هنر و فلسفه علومی هستند كه موضوع تفكر خود را نظامهای انساني قرار ميدهند. به عبارت ديگر هنر و فلسفه در نهايت به گونهاي شناخت از سيستمهاي انساني، يا خود انسان به عنوان سيستم ميرسند. از اين ديدگاه، هنر و فلسفه با معناهاي عمده در سيستم يا نسبت معنايي بين زيبايي، حقيقت و برساختن (خلاقيت: آفرينش و نوآوري و در نهايت بازآفريني) درگير اند.
ادبيات از اين وجه داراي خصلت ويژهاي است: علاوه بر انسان و تجربههاي انساني، ادبيات به زبان نيز به عنوان موضوع مورد شناخت خود نزديك ميشود. زبان موجودي است كه در فرآيند عادي شدن معنا،در زندگي روزمره و وابسته به پول بيشترين آسيب را ميبيند. يك نواختي معناي كلمات و تبديل خصلت ارتباطي زبان به پيامرساني، در اثر مصرف شتابزدهي آن از جمله آسيبهاي وارده به زبان است.در اين ميان زبانشناسي و فلسفهي زبان به زنده نگاهداشتن ساختارهاي زبان كمك ميكنند اما ادبيات از آن رو كه با زندگي روزمره پيوند دارد (و اين زندگي روزمره انسانها، حتا اصليترين موضوع شناختاش است) نهتنها باعث رشد ساختارهاي زبان بلكه عامل رشد لايههاي معنايي زبان نيز هست. از طرف ديگر زبان با گستردگي معنايي واژههاي خود و برانگيخته كردن ادراكهاي گوناگون حسي خودآگاه يا ناخودآگاه به ادبيات ويژگي خاص تاويلپذيري بيشتر را ميبخشد. برخي از شاخههاي هنر واجد جنبههايي هستند كه مخاطب در ارتباط با آنها به لذت بي واسطهايي ميرسد. مانند رنگ در نقاشي يا ريتم در موسيقي(شايد همين امر موجب پيدايش ريتم و وزن در شعر كلاسيك و در نمونههاي اخير ايجاد شكل با كلمات براي رساندن معنا شده است.) اما در رابطهي بين خواننده و متن در ادبيات تنها عنصر بي واسطهي لذت، جدا شدن از محيط واقعي و براي چندي در دنياي متن يا تخيل خود غرقهبودن است. اما گذشته از اين لذت موجود در همه هنرها، لذت شناخت در ادبيات نيازمند گونهاي پايداري در برساختن دنياي واسطهاي ميان دنياي متن و دنياي خود است كه در بيشتر مواقع خواننده درگير اين برساختن نميشود.
پيچيدگيهاي طرح داستاني در ادبيات نو شايد در درگير كردن مخاطب با متن و كشيدن خواننده به درون متن نيز(جدا از كاركرد درون متني) موثر باشند.(پايان قسمت اول: اين قسمت فكرهايي بود كه براي نوشتن بخش اصلي نياز داشتم. اگر براي شما هم نمينوشتم رو دل ام ميماند.)
ديدن:
شخصيت هاي مسخ و محاكمه (زامزا. و ك.) از خواب كه بر ميخيزند ناگهان با رويدادي مواجه ميشوند كه رويداد آغازي طرح كتاب است. ما همه هنگام برخواستن از خواب گنگ هستيم. به محض بيداري هنوز ميان دنياي بيرون و درون ماندهايم. در اين لحظات با مراجعه به مكانيزم حافظه سعي در شناسايي دنياي تازه داريم. بنابراين در اين لحظه با سه دنياي رويا-درون-بيرون همزمان مواجهايم.اگر شب در مكان تازهايي خوابيده باشيم، صبح بيشتر طول ميكشد تا به دنياي بيروني برگرديم(قبول؟) چون حافظه به زمان بيشتري نياز دارد تا به مكاني كه به آن عادت نكرده آشنا شود. بنابراين در اين لحظات ابتدايي بيداري، بازگشت به خود براي شناخت محيط در اوج خود است.{در فيلم باشگاه مبارزه (Fight Club) شخصيت Jack در حين شرح از مسافرتهاي با هواپيما و درد بيخوابي خودش ميگويد: "آيا اگر زماني بخوابيم و در جايي ديگر(غير از مقصد) بيدار شويم، به عنوان انسان ديگري بيدار ميشويم؟ "}
از ك. در محاكمه و زامزا در مسخ انتظار داريم كه بر ضد رويداد عذاب آور بيروني (دستگيري / سوسكشدن) اعتراض كنند. اما اين گونه نميشود. زامزا پس از كش و قوسهاي فراواني كه به بدناش ميدهد به اين نتيجه ميرسد كه سوسك شده است،همين!
پس چرا هيچ واكنشي نشان نميدهد؟ در اولين قدم واقعيت و رويا به هم ميآميزند و آنچه كه تسليم ميكند واقعيت بيروني است. قهرمان كتاب ما كارمند بوده است و اين اولين دادهاي است كه راوي در اختيارمان ميگذارد.كافكا بخشي از دنياي خود اش را به زامزا داده است: كارمند بودن.
كافكا (در دورهاي كه به بيخوابي دچار بود) ساعت دو صبح بر ميخواست و چيز مينوشت. اما زامزا برخلاف كافكا هيچ انگيزهاي از زنده بودن نداشت جز اينكه كاركند و براي خانواده و به خصوص خواهر اش پول در بياورد! و به اميد روزهاي خوش آينده كه دورهي ازدواج و زندگي- آن طور كه خودش ميخواهد- اميدوار باشد. بنابراين او خودش را به واقعيت بيروني واگذار كردهاست. اين يك اتفاق روزمره و آشنا براي ماست. حساب دودوتا چهارتا.(به نوعي ما هم حق شگفتي از سوسك شدن زامزا را نداريم!) به اين ترتيب او ارتباطاش را با خودش قطع كردهاست. و وقتي سوسك ميشود.
وقتي از خواب بلند ميشود با واقعيت بيروني، سوسك شدن، مواجه ميشود هيچ واكنشي نشان نمي دهد چون براي شناخت دنياي بيروني به حافظهاش رجوع كرده است اما چيزي در آن نمييابد چون ارتباطي با خودش نداشته است. چيزي از خودش نداشته است كه در مقابل دنياي بيروني عرضه كند..به اين ترتيب سعي ميكند برخيزد و خودش (واقعيت جديد اش) را به خانوادهاش عرضه كند. اما واكنش خانوادهاش قابل پيشبيني است. كسي سوسك را تحمل نخواهد كرد.از طرف ديگر او همان كسي است كه چرخ خانواده را ميچرخانده است.
زامزا در اتاقي كه در آن محبوس شده است به شناخت نيازها و رفتارهاي جديدش مشغول است، و در همين حين خانوادهاش در پشت درهاي اتاق مشغول صحبت از او هستند و از آيندهي خود و او حرف ميزنند حرفهايي كه صورت نميدانم چه ميشود را دارند اما تهمايهي آنها همان يك نتيجهي محتوم است. خانوادهاش كه فكر ميكنند زندگي انساني دارند واقعيت بيروني را (نياز به پول و زندگي كردن در جامعه به صورت طبيعي) به واقعيت او ترجيح مي دهند(به قول شاملو "كه آنجا كسي تو را در انتظار نيست"{نقلقولها: هنگامي در مورد نظر خود از واقعيتي بيروني صحبت ميكنيم، به نظر ام آوردن نقل قول از اين ور و آن ور مانند لگد كوبيدن به ماتحت يكي از دوستان نزديكتان است كه به شما خيلي حال ميدهد. احساس دوستتان هم به رابطهتان و شخصيت دوستتان بسته است كه تا چه حد پذيراي اين مطلب باشد! اما مطمئنم چيزي زيادي نصيب خواننده(بيننده!) نميكند} ).
اما فرض كنيم زامزا سوسك نشده بود بلكه فقط در روزهاي آخر هفته به ناگهان از خواب بيدار ميشد و رابطهاش با خودش را(حافظهاش را) بيدار ميكرد و به اين فكر ميكرد كه تا چه حد به آرزو هايش پايبند بوده است؟ تا چه حد در مسيري كه ميخواهد زندگي ميكند؟يا حداقل فكر ميكرد كه تا چه حد در فكر خودش است؟ او بازهم بايد به همين طريق روزگار ميگذراند: در اتاق در بسته و تا موقعي كه به نتيجهاي براي حفظ خودش و همزمان پول درآوردن نرسيده است از پسماندهي غذاي ديگران بخورد، اين سرنوشت تحميلي دنياي بيروني است.
راوي از اين جاي داستان تا به آخر با لحني بيطرفانه و آهنگي كند، روايت را با آهنگ زندگي آدمي متناسب ميكند كه در اين فكر است كه چهطور ميتواند انتظار اطرافياناش را برآورده كند و خانوادهاش را خوشحال، اما نه به قيمت نابودي خود"اش".
نوع روايت در همهي آثار كافكا بار اصلي اثر را در برساختن دنياي مورد نظر نويسنده به دوش ميكشد. كافكا نويسندهاي است حساس به معناي واژهها و به تمام معنا واژهگزيني ميكند. اما ويژگي غايي او مشاهدهگري است؛ ديدن. ديدن زندگي روزمره. و دردي كه ازين زندگي ميكشيد را با لحن بيطرفانهاي(اما نه خنثا) روايت كردهاست. براي نمونه از كتاب يادداشتها مثالي ميزنم: پدر كافكا در دورهي ورشكستگي به بيماري دچار شده است. كافكا پس توصيف نالههاي پدر كه بيش از حد مينمايد(فشار ورشكستگي يا عادت معمول لوس شدن پدري كه بچههايش از آب و گلدر آمدهاند و حالا نوبت اوست كه خودش را براي آنها لوس كند؟) در توصيف مادراش ميگويد: "مادرام در دلشورهي خود تسكين تازهاي مييابد"...
(چيزي كه در شرح اثر ديگران برانگيختهام چيست؟ فكر ميكنم وقتاش است برويم به ماتحت خودمان بكوبيم.)
با تشكر از سالينجر!
آرمين ا.
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
4 comments:
انتظار و امتحان و انتظار و ارتحال و انتظار ...
سلام
ورودت به جمع نویسنده های گیلانیان رو تبریک می گم.
امیدوارم گیلانیان برات یادآور خاطرات خوبی بشه !
سر حال شدم
خوب بود
tanim ba ham gab bazanim?
chootoo?
e ta kor
Post a Comment