اشاره: پيش از اينکه شما را به خواندن و ديدن اين داستان دعوت کنم، دوست دارم اندکی از نويسندهاش نوشته باشم. پيشتر، دو شعر (اول و دوم) از کتاب جنگل آدمهای فرزين فخرياسری را در گرگ و حشيش آورده بودم و اينک داستانی از مجموعه داستان «لالايی»اش را در گيلانيان میگذارم برای خواندن و ديدن.
ديدن میگويم، چرا که فرزين پيش از آنکه نويسنده باشد، شاعر است و پيش و بيش از همهی اينها، نقاش. و اينها را در داستانهایاش میتوان ديد و خواند.
شايد معروفترين اثر ادبی فرزين، «چشمان باز سگ مرده» باشد. اما مجموعه داستانهای کوتاه «لالايی» که توسط انتشارات سمرقند و در سال 1381، با طراحی روی جلد و چاپی فقيرانه منتشر شد، داستانهای زيادی را در خود جای داده که با برخیشان ارتباطی برقرار نکردم و با برخیشان رفتم... و داستان «سکوت ثبت شده» مرا با خود برد.
داستانهای اين کتاب حاصل سالهای 76 تا 78 نقاش شاعری ست که چهل و چند سالی عمر دارد و به هيچ وجه مشهور نيست. کارگاه بسيار بسيار کوچک نقاشیاش در محلهی درويشانبر لنگرود، با آن کتری چای و چارپايه و دود سيگار و بومهای نقاشی سرشار از تصوير و رنگ تمام شرح من است از رفيقم، که در شهرش او را «فرزين» نام نهادهاند.
و دربارهی اين داستان و اين مجموعه بگويم که من با شعرگونهگی و زبان سخت و سيلان فُرمی (با آن جملههايی که آدم را سُر میدهد بر متن!) زياد روی خوشی ندارم. ولی گاه گاه نمیتوانم که با داستانهای وهمناکاش نروم...
حالا فکر کنم بتوانم با خيالی آسودهتر فرابخوانمتان به خواندن و ديدن اين داستان:
مردی با عينک دودی فکرش را چسبانيد روی پوستر ديوار بزرگ خيابان که بعضی از رنگهای بیرنگش بر اثر رطوبت و پوسيدهگی کاغذ ريخته بود. مرغ ماهیخوار روی پوستر، «واو» سياووش را به منقار میکشيد. کودکان ِ دستفروش ِ زير پوستر تبليغاتی به مرد عينکی میخنديدند که به واو سياووش و نون رايانه خيره شده است؛ گاهی هم آوازی در سکوت ثبتشدهای از کنار مرغ ماهیخوار و کلاغی که روی ديوار پوستر آمده بود، شنيده میشد.
مرد عينکی ميان دو آواز مانده بود. خورشيد عصر به تنبلی خود را از روی ديوار میانداخت پايين محوطهای که بچهها سيگار میفروختند.
آفتاب لحظه به لحظه از روی ديوار پوستر میرفت که تصوير کوچک رايانه آدمهای بزرگ را با دهان ظريف ديسکت میبلعيد؛ اما همهی آنها با نگاه مرد تيره و تار بوده و از حافظهی رايانه محو میشدند. کودکان با راهاندازی مشتريانشان باز هم به خيرهگی مرد میخنديدند! اما مرد با انگشت اشارهاش تمام پوستر را روی عينکاش پاک میکرد تا تصوير تازهای داشته باشد...
پايیز برگريزان بود با هجوم برگهای درختان چنار کنار خيابان، رفتگرها پرکارتر میشدند و چهارقاب عينک دودی مرد پر از برگهای پاييز میشد.
مرد سيگاری خريد تا با خريد کردن، خندههای بيشتری به او بفروشند.
کلاغها مثل مرغ ماهیخوار پوستر، به سکوت ثبت شدهای فرو رفتند. غروب فرا رسيده بود. مرد هنوز کنار ديوار و بساط سيگار بچهها به طرف ديوار نشسته و گاهی چيزی را روی کاغذ کوچک يادداشت میکرد؛ گاهی هم روی نون رايانه و واو سياووش که پرندهگان به منقار میکشيدند خيره میشد و باز هم انگشتی روی عينک دودیاش میکشيد تا آنها را پاک کند. اما حرفها خورده میشدند؛ تا بروند نه اينکه نيايند، مرغ ماهیخوار که هميشه بود نتوانست مثل کلاغها برود.
حرفهای کپکزدهی کاغذی روی ديوار میريختند زير ديوار نگاه مرد تا با جاروی رفتگرها جمع شوند؛ اما کلاغها و آواز سکوت ِ ثبت شدهی مرغ ماهیخوار روی يادداشتهای مرد میرفت تا برای بردنشان با خندههای کودکان جمع شوند بی آنکه رفتگرها بفهمند. همه چيز ادامه داشت روی خيرهگی مرد و شادی کودکان تا آمدن ماشین سدمعبر و بردن بساط سيگارها و گذاشتن اندوههای کودکانه که نشان ِ معصوميتی شعرگونه داشت. اما رفتگرها زير نگاه مرد همه چيز را حتا خندههای کودکان را جارو کردند. مرد عصبی شد و دستی پدرانه روی سر کودکان کشيد. آفتاب افتاده بود، بادی وزيد و روی نگاه شبانهی مرد همهی جمعشدههای محوطه را پخش کرد، خندهها، برگهای خزانزده و کلاغها.
مرد يادداشتی ديگر نوشت و شب شد...
×××
صبح شد. مرد وارد رايانهی سياووش شد. لبخندی زد و کنار رييس موسسه نشست. پس از گفتوگويی کوتاه آرام برخاست و در کنار پنجرههای پر از پايیزی اداره نشست.
پنجرهها بسته بودند. کلاغها روی شاخههای درختان آواز میخواندند که شنيده نمیشد. هنوز دنيا زير عينک مرد تيره و تار بود و هر وقت دلاش میگرفت ناخودآگاه با انگشت اشاره آنها را از روی شيشهاش پاک میکرد.
مرد به اشارهی رييس، پشت دستگاه رايانه نشست و اولين کليد اينتر را زد. لحظهای بعد، «نون» رفتهی رايانه توسط کلاغ و لواو» سياووش روی تصوير چهارضلعی ظاهر شد. مرد نگاهی به پنجرهی پر از پاييزی کرد، عينکاش را برداشت. کلاغ پريد. بار ديگر کليد اينتر را زد و نوناش رفت و واو سياووش به رنگ سرخ که خونی شده بود، ماند. مرد عصبی شد و به تندی چند کليد رايانه را با چند انگشت زد و خونی از «واو» سياووش جريان يافت.
جويبارکی از خون روی صفحه به طرف کليدها ريخته شد. مرد متفکر برخاست. ساکت و بیوداع خود را به خيابان رسانيد. خيابان پر از موسيقی تند ماشينها بود که لحظهای نمیماندند.
مرد به طرف پوستر ديواری خيابان و کنار کودکان دستفروش رفت. آنها بیتوجه به مرد با شيپورهای کاغذی در چهرهها و گوشهای يکديگر شادی و شوخی میريختند و رفتگرها در کنار آنها سیگار میکشيدند.
ماشين سدمعبر بیتوجه به کودکان و رفتگرها آمدند و رفتند، نه مثل رفتن کلاغ! پسری تمام ديوار پوستر رايانه را به رنگ سرخ رنگآميزی میکرد.
میگفت: يک پوستر تازه و بدون مرغ و بدون رايانه، فقط اسم و آدرس و تلفن به رنگ سياه نوشته شد، نه نوناش در رايانه تو منقار کلاغ ماند، نه واو سياووش توی منقار ماهیخوار. و سياووش چهقدر زيبا بدون ماهیخوار زير پرواز کلاغها و خندهی کودکان ماند: رايانهی سياوش.
و مرد آرام در کنار شوخیهای کودکان نشست، بیآنکه با انگشت همه را از روی عينکاش جارو کند، سيگاری روشن کرد و روی دودهای ابرگونهاش سياوش را پرواز داد.
توضيح تصویر: تابلو «سمفونی جنين»، از فرزين فخرياسری
0 comments:
Post a Comment