روی بالکن نشسته ام. آفتاب نیم روز گرمی دلچسبی به تنم می دواند. نسیم ملایمی می وزد. هوای دریا بخوبی به مشام می رسد. به درختان باغ خیره شده ام. بی آنکه بخواهم به هوای نیمروز گیلان سفر می کنم. خیال در غربت براستی که اعجاز می کند. نسل من با خاطرات قوی که دارد کمتر می تواند از آن رهایی یابد.
نمیدانم تا کنون دیده اید یا پیش آمده که زن و مردی ببینید بویژه از تهیدستانی که با هزار درد بی درمان زندگی خویش دست و پنجه نرم می کنند، فارغ از مسایل و مشکلات روزمره و درگیریهای مختلف، به دلداگی بنشینند!

بطور قطع هر کسی به نوعی چنین خاطره ای باید داشته باشد اما نمی دانم از پی این همه سال که گذشت، عشوه های زن صاحب خانه ام یادم نمی رود که بدور از درگیریها و فقر و ناداری و مشکلات کمر شکن، وقتی به نگاهی دل از شوهرش می ربود و کرشمه های دلبرانه اش، مرد را چون مومی در دستانش می گرفت و مرد از جدال روزانه و کار کمرشکن بسان فرمانروایی که به هیبت بی مانندی سوی معشوق بنگرد، ناز زن خویش می کشید و وعده های نجوا گونه ای که دل از زن می ربود.

یک لحظه دلبری، یک لحظه عشق، یک لحظه شور احساس و همرهی با خواست غیر ارادی دل که عشوه می زاید و کرشمه به اندام می نشاند و چنان می انگیزاند که نه زخم روزگار ببینی و نه درد کمر شکنی که دمار از آدمی در می آورد. یک لحظه که احساس زیبای انسانی رخ می نماید و گویی بزور می خواندت که لختی نیز وقت من است. با من باش!

یادم هست هر شب کارم نشستن کنار پنجره و آمدن مرد از سرکارش بود. او کارگر کفاشی بود یا شاید نمی دانم استاد کفاشی که در بازار کفش می دوخت. بامداد برمی خاست و با موتور یاماها که در ترک آن خورجینی نیز داشت، به سر کار می رفت. شب از ده نگذشته سر و صدای خاصی خانه را درخود می گرفت. بچه ها انتظار می کشیدند.

با هم تفاوت سنی چندانی نداشتند. یا شاید من اینطور فکر می کردم. همه شان کوچک و لاغر مردنی بودند. چنان جیغ و داد و فریادی راه می انداختند که سرتاسر کوچه می شد صدایشان را شنید. بزرگترینشان که بچه نخست و هشتمین شان ریز ترین و لاغرترین انها بود که همه از آن حساب می بردند و عزیز دردانه خانه بود!

صدای ناگهانی شان از نٌه و نیم به بعد شروع می شد. هریک برای رفتن و دیدن پدر می خواست جلوتر باشد. گاه شبها را با هم تقسیم می کردند. هریک بنوبه، شبی جلوتر از بقیه می رفت اما همان بچه ته تقاری، نوبتها را به هم می زد! آنچه که هشدار آمدن مرد بود صدای پر جوش و خروششان بود و هجوم همه آنها به داخل حیاط نیم وجبی خانه.

حیاط خانه شاید از ده متر مربع تجاوز نمی کرد که بخشی از آن را حمام و توالت گرفته بود و بخشی نیز محل ظرف شستن و حوضچه ای که برای همه کار بود از دست و صورت شستن تا لباس و ظرف و میوه و غیره.

چند ماهی بود که در این خانه پناه گرفته بودم. تا پیش از این خانه چندین خانه را در مدت کوتاهی عوض کرده بودم. هر خانه را با لو رفتن آدرس و اطلاعات مربوطه، باید ترک می کردم. آخرینش همراه بود با یک گونی از خاکستر کتابها و نوشته ها و همه آنچه که دارایی ام را تشکیل می دادند!

این خانه نیز به کمک دوست و آشنا آن هم به هزار دربدری گیرم آمده بود. اتاق کوچکی در طبقه دوم خانه ی قوطی کبریتی داشتم. خانه قوطی کبریتی از این نظر که در آن محل همه خانه ها چنان کوچک و تو در تو ساخته شده بودند که انگار قوطی های کبریت را کنار هم چیده باشند!خانه ای که بودم، یکی از بهترینهای محل بود! اتاقم پنجره کوچکی داشت که مرا به همه جا وصل می کرد ازآسمان صاف به ماه و ستارگان درخشانی که شبهای تهران راهمواره خاطره انگیز و بیادماندنی می کرد تا گوش به زنگ بودن از آنچه در بیرون می گذرد و اینکه ماشینهای عملیات ویژه سرنرسند و اگر رسیدند چه کنم و از طرحهای از پیش آماده شده ی فرار، استفاده کنم.

با صدای موتور یاماها! صداها و داد و فریاد بچه ها به اوج می رسید. درٍ خانه با هجوم بچه ها باز می شد. همراه مرد که دستی به موتور داشت و دستی به نوازش تک تک بچه ها، وارد خانه می شد. بسختی می توانست موتور را در گوشه ای از حیاط پارک کند. موتورش را پارک کرده و نکرده خورجین خالی می شد. هر شبی هم خرید خانه را انجام می داد و نیز میوه و خوردنی برای بچه ها.

بچه ها هم، چنان شبیخونی به خورجین پدر می زدند که تا چشم به هم می زدی تمام خرد و ریز خورجین کنار حوضچه ولو می شد! مرد نیز بدور از خستگی کار روزانه که از تمامیت او می بارید بدنبال بچه ها راه می افتاد و کنار حوضچه می نشست. شروع می کرد به آب کشیدن و شستن میوه ها که این خود داستانی داشت. چون هنوز میوه ای شسته یا نشسته دستی از بچه ها آن را می قاپید و با خنده شیطنت باری از دست دیگر بچه ها فرار می کرد و مرد هم با لبخند و گاه اعتراض شوخ آلودی که اصلا به اعتراض شبیه نبود به کار شستن ادامه می داد.
زن نیز که شاهد این ماجراها بود گاه دادی می زد و از بچه ها می خواست که امان دهند اما مرد با صدای خاصی می گفت:
- چه کار داری!؟ اینها خستگیمو می گیرند! بذار راحت باشند!
خوردن میوه و داد و فریاد و خنده و بازیگوشی بچه تمامی نداشت. یکی از کول مرد بالا می رفت، آن یکی دست در موهایش می کرد. یکی سر به بازوی مرد می چسباند، آن یکی کمک می کرد تا پلاستکی که میوه ها در آن بودند خالی کند، دیگری با پلاستیک خالی بازی می کردو گاه یکی را با دهان آنچنان باد می کرد و می ترکاند که از صدای آن مرد و زن مثل فنر می جهیدند و با خنده بسوی بچه نگاه تندی می کردند که بجای ترساندن او بی پرواترش می کرد! انگار که خود آنها نیز بخشی از بازی بچه هاشده اند!

کم کم سر و صداها می خوابید. بچه ها به اتاق بر می گشتند. مرد به جمع و جور کردن چیزهایی می پرداخت که از شبیخون بچه سالم مانده بود. زن کنار شوهرش چمباتمه می زد و ضمن کمک، گزارش روزانه می داد که چه شد و چه نشد. از تک تک بچه ها می گفت. گاه حرف از شیطنت بود و گاه دعوا! گاه صحبت از تنبلی بچه ای و گاه زرنگی و درس خواندن بچه ای دیگر. کار جمع و جور کردن آنچه که مرد از خورجینش در آورده بود، با شور و حال زن و مرد شروع می شد که دنیایی داشت.

زن بدور از همه مسایل و کمبودها و درگیریها و مشکلاتی که عاصی اش کرده بود، دلبری اش می گرفت و ناز کردنش! آن حس نهفته و فراموش شده ی در فقر و ناداری هر روزه اش! نگاه مرد چنان بود که هیبت فرمانروایی می نمود به معشوقش و تن صدای مرد، نوازش گم شده زن بود در گیر و دار سر و کله زدن با بچه ها و زندگی روزمره که مرد نبود. و این لحظه ای بود که نه از فقر خبری بود و یا حرفی از آن و نه گله ای از مشکلات کمر شکن زندگی و هزار درد بی درمان روزگار! لحظه ی دلدادگی بود و عشوه و ناز و شنیدن وعده های همیشگی مرد که تنها شیرینی گفتنش به دل زن می نشست. و باز هم تکرار آن یا شاید تکرار دلنشینی آن وعده ها! شاید لذتی که از شنیدنش می برد، وا می داشتش تا باز هم بشنود اگر چه تکرار بود و هیچ وقت هم رنگ واقعیت بخود نمی گرفت!

و مرد نجوا کنان می گفت. زن لبخندی می زد. عشوه ای می آمد. جابجا می شد. نگاه مرد به زن دنیایی داشت. نگاهی به مهر و غرور و هیبتی که گریزش بود از تمامی آنچه در روز می دید و یا بر او می گذشت و شنیدن حرفهای بسیارانی که باید انجامشان می داد بی آنکه قادر به نه گفتن باشد یا نپذیرفتن آن!
لحظه کنون، لحظه فرمانروایی اش بود در قلمرو چهاردیواریش!

زن با عشوه دلنشینی شسته و ناشسته آنچه که از خورجین مرد باقی مانده بود بر می داشت. مرد به سر و صورت آبی می زند و دست و پایی می شست. بلند می شد. هر دو از جلوی دید من محو می شدند. نجوایشان به گوش می رسید.

نسیمی می وزد. گرمای آفتابکرختی دلچسبی به تمامی جانم می نشاند. صدای تلفن مرا بخود می آورد.
هوای آفتابی هلند و رقص شاخ و برگ درختان باغ هوای نیمروزی گیلان را تداعی می کند.

بخود می آیم با لذتی از آنچه بیادم آمده است و نیز بی تابی و دلتنگی همیشه در گم شدگی این سالها!



گیل آوایی
6جون 2007
هلند

2 comments:

AmiN

بسيار زيبا بود. چه زيبا تصوير کردی زندگی آن خانواده را. مخاطب را به آسانی در بخشی از لذت ديدنش (که خود تنها بخشی از لذت اصلی آن زندگی بود) سهيم کردی.

farshad

گيل آوايي عزيز هميشه بماني