هرگز گرفتار آن شديد كه خواب ببينيد ولي چيزي از خوابتان را به خاطر نياوريد ؟ من مدت هاست كه خوابهايم را به خاطر نمي اورم . نمي دانم چرا اما گاه اين موضوع به شدت عذابم ميدهد و كلافه مي شوم به مغزم چنان فشاري مي آورم با يك سماجت غريزي سماجتي شبيه آنچه قطرات ريز آب در پي آنند تا با سقوطي مداوم وبي انتها سنگ سختي را سوراخ كنند اما سماجت من كاملا شكست خورده است هميشه... و خوابهايم مدتهاست كه ديگر به خاطرم نمي آيد ....مدتهاست كه اين گونه ام شايد هم سالها...... از آخرين خوابي كه توانسته ام به خاطرش بياورم انگار قرنهاست كه ميگذرد و چه قدر دردناك است اين موضوع و من به همه آن كساني كه مدام خواب مي بينند و در پي تعبير كردن خوابهاي خود هستند سالهاي سال است كه غبطه مي خورم ..... سالهاي سال است ...همه ي اين حرف هارا همين امروز به دوستي گفتم كه پس از مدتها راهش را كج كرده بود و به ديدن من آمده بود ...ميگفت ديشب خواب تورا ديدم خواب ديدم كه داريم با هم شطرنج ميكنيم ... دوست من چيزي نزديك به هفتاد سال دارد ...شعر مي گويد ...كمپاني كلمات قصار است آواز ميخواند ... داستان مي نويسد و رمان خواني كاملا حرفه ايست ..گاه گاهي نيز باورق فال ميگيرد ... و عاشق شطرنج و كلي چيزها و مخلفات ديگر است كه گفتنش توي اين قصه ي كوتاه جايز نيست ..داشتيم با هم شطرنج ميكرديم و من همزمان از عذاب به خاطر نياوردن خواب هايم داشتم صحبت مي كردم كه او قصه را تمام كرد ......فقط به يك دليل نمي تواني خواب هايت را به خاطر بياوري ...به خاطر آنكه تو سالهاست كه داري در بيداريت خواب مي بيني ... تو آنقدر در بيداريت با چشماني باز سرگرم خواب ديدني كه خواب هاي شبانه ات ديگر مجال آنرا نميابد كه روزها جلوي چشم هايت رژه بروند ...
فرشاد كاميار
قصه اي خيلي كوتاه براي همه ي آنها كه خواب هاشان را ديگر به خاطر نمي آورند
Posted by farshad at 1:18 am
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
1 comments:
زيبا بود. من من الان به خوابهای خودم فکر میکنم. به خوابهای ما. به خوابهايی که ديگر در خاطرمان نمیمانند. به خوابهايی که اصلن اتفاق نمیافتند و خوابهایی که ديگر ديده نمیشوند.
مگر «ما» چهقدر شنگين به خواب رفتهايم، که نمیتوانيم رويا ببينيم؟
Post a Comment