تابستان غريبی بود و عجيب. تابستان انجام بود، نه آغاز. تابستان شلوغی بود، اما سرشار از بیحوصلهگی. به قول سجاد، آغاز مرحلهای نو بود و پايان مرحلهای.
اين تابستان، بوی دلگرمی عاشقانهی يک رفيق را داشت؛ بوی دلشکستهگی سهروزهی رفيقی ديگر را؛ بوی آشنايیهای تازه؛ بوی حشيش؛ بوی گنديدن آشنايیهای سست؛ بوی بهمن سوييسی؛ بوی متروک ماندن قهوهخانهی عموجعفر و شبهای تا صبحِ باغ و بیپاتوق ماندن ما و شام عروسی خوردن و درددل شبانه را؛ بوی حقنه کردن امنيت اجتماعی؛ بوی عدول از هنجارها؛ بوی سيذارتا، بوی گرگ بيابان، بوی صدسال تنهايی؛ بوی گرفتن دستی را به دور از چشمان محتسب و ناهی و آمری؛ بوی «دوستت دارم» گفتن برای اولين بار؛ بوی دل کندن برای چندمين بار؛ بوی بیپولی بدتر از هميشه را؛ بوی چرک دنداندرد و روزی دو تا پنیسيلين را؛ بوی يک شب تا سپيدهی سحر شادخواری و شادخوانی و رفاقت را داشت اين تابستان.
تابستان امسال، بوی کاغذ میداد و بوی پلاستيک صفحهکليد. بوی الکل و بوی ترياک. بوی جمعآوری ترامادول و بوی بدون تجويز پزشک، ممنوع! بوی خواهران و برادران نگاهبان و نگران بلندی و کوتاهی پاچه و دامن و پيراهن و ارسال من و تو به بهشت، با بستهبندی سفارشی و به ياری سنبهی هرکه پرزورتر، بهتر!
بوی غيبالله میداد و بوی پشگل سوخته و بوی پنير پخته و «کلأن» گالشی و بوی شاهسفيدکوه و ميترا. بوی کاهگل «ميج» و «ترمی» درهی اشکور. بوی سيگار 57 که «ما را به رندی، افسانه کردند، پيران جاهل، شيخان گمراه...» بوی آقا اينجا نايست، اينجا تجمع نکن، اينجا نخند که «آيين تقوا ما نيز دانيم، ليکن چه چاره، با بخت گمراه؟!»
بوی امير هميشه تنهای غرق در ريتم را میداد اين تابستان، بوی سجاد شادخوار و بوی نواب سبزچشم؛ بوی ميلاد عاشق؛ بوی نيمای کوهها؛ بوی امير اصفهان که میگويند نغمهی عاشقان است؛ بوی جواد که هميشه برنده است حتا اگر هزار دست رنگ بياورم؛ بوی ميرعماد که بوی شعر میدهد و قهوه؛ بوی رضا که شک میکند؛ بوی ماهان که نبود و بود، و بود و نبودش هميشه هست؛ بوی من که بوی سيگار میدهم و بوی چای میدهم و بوی عرق تن و بوی رفاقت و بوی مرگ.
چهقدر اين تابستان سرشار از رفاقت بود. اين تابستان، درست ساعت يازده شب، به عنوان هفتمين رفيق، گفتم به ياد و سلامتی همهی آنهايی که جانشان را دادند که ما حالا آسوده دور يک ميز بنشينيم. اين تابستان، گفتم دوستت دارم. اين تابستان گرگتر و تنهاتر شدم.
اين تابستان پدر شدم. اين تابستان از فرزندم دل کندم تا بزرگ شود و برای خودش مردی شود يا شايد هم زنی. با دستهای خودم رخت سفر پوشاندمش و از ياد نبردم که مرد نبايد بگريد!
پاييز نزديک است و کمکم هنگام قشلاق گرگها فرا میرسد. تو میدانستی که گرگها هم، حتا به روی سطوح خاکستری سيمان و اسفالت و حتا به زير نور لامپهای نئونی، ييلاق و قشلاق میکنند؟ باز بايد رفت. که «میگفت بیهوده مُردن خيلی ننگه»
تُهیتر و سرشارتر از هميشه، ديوانهتر از هميشه و هنوز، به احترام «دار و دستهی لاهيجانی» میايستم و اعلام میکنم، پايان اين تابستان را و خبر میدهم مرگ دوبارهی خويشتن را.
# عنوان برگرفته از عنوان «خواهران اين تابستان» بيژن نجدی است.
8 comments:
سلام
لذت بردم
نه از دردهایی که کشیدی
دردهایی که شاید بخشی رو بدونم
و مسلما بخش زیادیشون رو نمی دونم.
لذت بردم
از اینکه اینقدر زیبا این احساسات رو با کلمات بیان کردی
فقط یه چیزی...
مدتهاست از یاد برده ام که مرد نباید گریه کند...
سلام امین
خودت تو عکسا نیستی؟ کدوم یکی هستی!؟
اونی که از همه لاغرتره. از سمت راست، آخری!!!
:)
سلام .... خوش باشین .. حوصله ندارم .. همین !
من اونی که آخر تر از همس و راسته همونی که موهاش بلنده رو تو جلسه وبلاگ نویسان رشت دیدم
به قول خودش: من هم میگم علی یوسفی و امین
اصلاً یه دو سه تاییشون رو دیدم
امین تی بلا می سر
کم بمانسته بو می اشک در بری .
T نوکرم
ALI-YOUSEFI.BLOGFA
خوب مینویسی برادر نفست گرم!ـ
Post a Comment