سلام . ظاهرا مثل اینکه بعد از ماهها می توانم مطلب بگذارم . و این خودش پستی با رزش برای من است .
دوستان به نظرم سعی کنیم بیشتر راجع به گیلان بنویسیم تا موضوعات دیگر . نظر شما چیست؟
یا علی
وو لیان گیونک ( رئیس کمیته علمی بیستمین کنگره بین المللی معماران) در منشور پکن که به اتفاق آرا تصویب شد می گوید:
« همه را به تلفیق معماری ساختمان ها، معماری محیطی و شهرسازی حول محور طراحی شهری فرا می خوانیم. یکی از هدف های اصلی باید بومی کردن معماری مدرن و مدرن کردن معماری بومی باشد و اینکه مفهوم تعلق مکانی دوباره زنده شود. معماران و شهرسازان باید زندگی خود را وقف دستیابی به محیط انسانی و با کیفیت کنند و قابلیتها و ابتکارات خود را در این راه به کار بندند. مسئولیت آنها ساختن محیطی بهتر به کمک منابع طبیعی محدود سیاره ماست.»
مدتی پیش مقاله ای خواندم تحت عنوان 10 نکته در روش شناسی شهری. این مقاله ترجمه ای بود از متن سخنرانی اورال بوئیگاس (یکی از معماران mbm) که نقش کلیدی در احیای شهر بارسلون داشت. این سخنرانی در واقع در حکم بیانیه ای برای شهرسازی است.
بگذارید این 10 نکته را به اختصار شرح دهم و آنها را در شهر رشت نشان گذاری کنم. فکر می کنم هر کدام از ما به عنوان یک "شهروند" معمولی بتوانیم وضعیت شهر خودمان را اندکی بسنجیم. بدیهی است عمیق شدن در هر یک از نکات خود فرصتی جداگانه می طلبد و می توان در 10 یادداشت جداگانه موارد زیر را بررسی کرد.
1- شهر پدیده ای سیاسی است:
شهر پدیده ای سیاسی و انباشته از ایدئولوژی و عمل سیاسی است. رشت نیز مانند بسیاری شهرهای دیگر ایران در دوره رضاخان ساختار و شهرسازی جدیدی را تجربه کرد که همسو با سیاست ملت سازی رضا خانی بود. بدیهی است که بر روی عناصر خاصی در شهر تأکید شد و میدان ها و مکان های شهری مختلفی ایجاد یا تقویت شد.این برنامه به همسان سازی شهر های مختلف می پرداخت و میادینی مشابه با نام ها و شکل مشابه ایجاد می شد. (مثال واضح سبزه میدان در شهرهای مختلف)
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی عناصر مورد نظر تغییر کرد. از آن جمله اند نام میدان ها و مدارس و تغییر کاربری مکان ها و .... . دیدگاه این دوره دیدگاه هویت دینی بوده و به طبع آن ترجیح می دهد با این شیوه به نماد گذاری و سایر موارد شهرسازی و معماری بپردازد. حال مدرنیته تکمیل نشده و تقلیدی رضا خانی را در نظر می گیریم که رها شد و نگاه سنتی و دین باور جایگزین آن شد. در عین حال نیاز به زندگی مدرن را می بینیم که نا خود آگاه در جامعه به پیش می رود و در شهر هم نمایان است. نیاز روز افزون ما به مکان های عمومی مانند کافی شاپ ها، ادارات، ورزشگاه ها، کافی نت ها و .... را نیز در نظر بگیریم. و برنامه ریزی برای هر کدام از این ها به شدت به موارد فوق وابسته است.
2-شهر عرصه مشارکت پذیری:
این آرا و افکار سیاسی بر یک حکم اساسی استوار است.شهر عرصه فیزیکی برای توسعه مدرن یک اجتماع منسجم است. شهر مکان فرد نیست بلکه مکان افرادی است که با هم جامعه را می سازند. شهر وسیله بی بدیل تبادل اطلاعات است.
( بوئیگاس در اینجا به رد نظریه ای پرداخته که معتقد است شبکه ای از ارتباطات راه دور جایگزین شهرنشینی خواهد شد و نهایتاً "شهر بدون مکان" به وجود خواهد آمد.)
اما به نظر من این موضوع هنوز دغدغه امروز جامعه ما نیست. ما هنوز در مرحله ای عقب تر هستیم . ما در کودکی سیر می کنیم. مرحله ای که هنوز آداب شهروندی را خوب یاد نگرفته و رعایت نمی کنیم. در حال استفاده از ماشین های مدل بالا هستیم و هنوز به صورت درونی تفهیم نشده ایم که چرا قوانین رانندگی لازم الاجراست.شاید این جمله را در دوره اصلاحات زیاد شنیدیم که مردم ما تنها پای صندوق های رأی شهر وند هستند. بنابراین بی انگیزگی شهروندان در فضای امروزین شهر ما کاملاً متجلی است. این شهروندان در لباس معلم و پلیس و کارمند و .... هم در شهر سهم بزرگ خود را ایفا می کنند. به واقع چه در کسوت اجتماعی و چه به عنوان یک شهروند عادی رفتار ما در شهر آینه وار تجلی می یابد. (برای پیگیری بیشتر این موضوع در استان مراجعه کنید به کتاب گیلان، استان آخر )
3- فرصتها و برخوردها، ابزار اطلاعات:
حضور غنابخش برخوردها و فرصت ها در شهر آن را به وسیله بی بدیل تبادل اطلاعات تبدیل می کند. تنها با کنار هم قرار گرفتن ویژگیهای بالقوه متضاد و متفاوت و به وجود آمدن فرصتهای غیر قابل پیش بینی است که تمدن به پیش می رود و از ساختار قبیله ای به انسجام متمدن کننده شهر می رسد.
به نظر من همزیستی و رقابت بین احزاب نمونه جالبی از این مثال است. اما جامعه ما چقدر و چگونه از این امکان استقبال می کند؟ پیشتر در شماره 7 نشریه زیته به این موضوع اشاره ای شده بود. اما نگاههای موجود در جمع های فکری و فنی و فرهنگی شهر ما نیز نوع برخورد را با این "فرصت ها" نشان می دهد. در شهر ما "فرصت" ها بسیار محدود و نا عادلانه جلوه گر می شوند. و "برخورد ها" هم بسیاری مواقع به کینه های عمیقی بین شهروندان و نهاد ها منجر می گردد که حاجتی به بیان آن نیست.صرف نظر از اینکه این موضوع چقدر محدود به شهر و استان ما می شود اما تأثیر منفی آن را به عینه دیده ایم. باند های اقتصادی و دسته های قدرتمند کوچک نمونه های جالبی هستند که در این میان ایجاد می شوند و از شرایط موجود سوءاستفاده می کنند.
4- شهر فضای عمومی است:
اگر قبول کنیم که شهر عرصه فیزیکی توسعه مشارکت پذیری به شیوه مدرن است باید بپذیریم که شهر محل تلاقی فضاهای عمومی است. فضای عمومی شهر است. برای اینکه فضای شهری بتواند نقش خود را ایفا کند باید دو مسئله حل شود: هویت و وضوح
5- هویت
هویت فضای عمومی با هویت فیزیکی و اجتماعی فراگیرتری مرتبط است. معذالک این هویت مقیاسی دارد که معمولاً کوچکتر از کل شهر است. بنابراین اگر قرار باشد هویت جمع اصیل حفظ یا ایجاد شود، لازم است که شهر را نه به صورت یک سیستم کلی و واحد بلکه به صورت تعدادی سیستم کوچک و نسبتاً مستقل در یک کل واحد درک کنیم.
هویت خاص هر بخش از فضای شهر یعنی انسجام شکل ، عملکرد ، و انگاره آن. فضای زندگی جمعی فضایی برنامه ریزی شده و معنا دار است که به تفضیل طراحی شده باشد و ابنیه عمومی و خصوصی از آن تبعیت کنند.
شاید رودخانه ها و فضاهای آزاد بزرگترین عناصر هویت بخش به شهر رشت و بسیاری از شهر های گیلان باشند. و تأکید روی این پیوستگی طبیعت و شهر می تواند موقعیت های کسب درآمد بالایی را ایجاد کند. تقویت المان های شهری نیز بر این گزینه تأثیر گذار است. شاید با دقت کردن به رفتار مردم هم بتوان در این مسیر حرکت کرد. اما نکته جالب این که محلات قدیمی شهر رشت در گذشته نقش خود را به خوبی ایفا کرده اند انسجام شکل ، عملکرد ، و انگاره در آنها مشاهد می شود و باز با نزدیک شدن به دوره معاصر است که می بینیم فضاهای شهری بی هویت می شوند و نمی توانند هم نشینی و انسجام ایده آلی با همسایه ها و قسمت های قدیمی ایجاد کنند. برای بررسی جزئی این مورد می توان به کتاب "هویت شهری رشت" مراجعه نمود.
ادامه دارد...
تابستان غريبی بود و عجيب. تابستان انجام بود، نه آغاز. تابستان شلوغی بود، اما سرشار از بیحوصلهگی. به قول سجاد، آغاز مرحلهای نو بود و پايان مرحلهای.
اين تابستان، بوی دلگرمی عاشقانهی يک رفيق را داشت؛ بوی دلشکستهگی سهروزهی رفيقی ديگر را؛ بوی آشنايیهای تازه؛ بوی حشيش؛ بوی گنديدن آشنايیهای سست؛ بوی بهمن سوييسی؛ بوی متروک ماندن قهوهخانهی عموجعفر و شبهای تا صبحِ باغ و بیپاتوق ماندن ما و شام عروسی خوردن و درددل شبانه را؛ بوی حقنه کردن امنيت اجتماعی؛ بوی عدول از هنجارها؛ بوی سيذارتا، بوی گرگ بيابان، بوی صدسال تنهايی؛ بوی گرفتن دستی را به دور از چشمان محتسب و ناهی و آمری؛ بوی «دوستت دارم» گفتن برای اولين بار؛ بوی دل کندن برای چندمين بار؛ بوی بیپولی بدتر از هميشه را؛ بوی چرک دنداندرد و روزی دو تا پنیسيلين را؛ بوی يک شب تا سپيدهی سحر شادخواری و شادخوانی و رفاقت را داشت اين تابستان.
تابستان امسال، بوی کاغذ میداد و بوی پلاستيک صفحهکليد. بوی الکل و بوی ترياک. بوی جمعآوری ترامادول و بوی بدون تجويز پزشک، ممنوع! بوی خواهران و برادران نگاهبان و نگران بلندی و کوتاهی پاچه و دامن و پيراهن و ارسال من و تو به بهشت، با بستهبندی سفارشی و به ياری سنبهی هرکه پرزورتر، بهتر!
بوی غيبالله میداد و بوی پشگل سوخته و بوی پنير پخته و «کلأن» گالشی و بوی شاهسفيدکوه و ميترا. بوی کاهگل «ميج» و «ترمی» درهی اشکور. بوی سيگار 57 که «ما را به رندی، افسانه کردند، پيران جاهل، شيخان گمراه...» بوی آقا اينجا نايست، اينجا تجمع نکن، اينجا نخند که «آيين تقوا ما نيز دانيم، ليکن چه چاره، با بخت گمراه؟!»
بوی امير هميشه تنهای غرق در ريتم را میداد اين تابستان، بوی سجاد شادخوار و بوی نواب سبزچشم؛ بوی ميلاد عاشق؛ بوی نيمای کوهها؛ بوی امير اصفهان که میگويند نغمهی عاشقان است؛ بوی جواد که هميشه برنده است حتا اگر هزار دست رنگ بياورم؛ بوی ميرعماد که بوی شعر میدهد و قهوه؛ بوی رضا که شک میکند؛ بوی ماهان که نبود و بود، و بود و نبودش هميشه هست؛ بوی من که بوی سيگار میدهم و بوی چای میدهم و بوی عرق تن و بوی رفاقت و بوی مرگ.
چهقدر اين تابستان سرشار از رفاقت بود. اين تابستان، درست ساعت يازده شب، به عنوان هفتمين رفيق، گفتم به ياد و سلامتی همهی آنهايی که جانشان را دادند که ما حالا آسوده دور يک ميز بنشينيم. اين تابستان، گفتم دوستت دارم. اين تابستان گرگتر و تنهاتر شدم.
اين تابستان پدر شدم. اين تابستان از فرزندم دل کندم تا بزرگ شود و برای خودش مردی شود يا شايد هم زنی. با دستهای خودم رخت سفر پوشاندمش و از ياد نبردم که مرد نبايد بگريد!
پاييز نزديک است و کمکم هنگام قشلاق گرگها فرا میرسد. تو میدانستی که گرگها هم، حتا به روی سطوح خاکستری سيمان و اسفالت و حتا به زير نور لامپهای نئونی، ييلاق و قشلاق میکنند؟ باز بايد رفت. که «میگفت بیهوده مُردن خيلی ننگه»
تُهیتر و سرشارتر از هميشه، ديوانهتر از هميشه و هنوز، به احترام «دار و دستهی لاهيجانی» میايستم و اعلام میکنم، پايان اين تابستان را و خبر میدهم مرگ دوبارهی خويشتن را.
# عنوان برگرفته از عنوان «خواهران اين تابستان» بيژن نجدی است.
با احترام
یک پندارباطل وپیش پاافتاده و "مضحک" آن است که پاره ای از روشنفکران ما می اندیشند خود تافته جدا بافته اند و تنها حکومت ها یا طبقات حاکم و یا آن « دیگران » هستند که ارتجاعی و آغشته به انواع مشکلات ضد عقلانیت می باشند .
اما حقیقت آن است که چنین انتزاع مطلقی بین یک بخش از واقعیات اجتماعی با بخش های دیگر ، بسیار کوته بینانه است . تاثیر عقب ماندگی بر همه اقشار مردم ما هرچند با تمایزاتی امری عمومی است.
ما جامعه ای در کشاکش و تب وتاب هستیم که زندگی در آمیزه بقایای ماقبل مدرن و پدیده های برخواسته از تجربه مادی و ذهنی مدرنیته ، مسائل ویژه ای را برای ما مطرح کرده است.
در این فضا خواست طرح خرد و فهم ونگرش ، کنش واقدام ، منش واخلاق ، مناسبات و رفتار ها و... حاکم بر عقلانیت لااقل از سوی روشنفکران خواستی ست که همه از آن حرف می زنند .
اما آلودگی ضمیر ، تفکر و نگاه ما به انواع عادات گذشته و پدیده های منبعث از روابط استبدادی ، سبب می شود همواره فاصله بزرگی بین گفتار و کردارمان وجود داشته باشد.
یکی از این فاصله ها ، مبین نفوذ باندها در ماست.با همه عقب ماندگیی و فقدان توان تحمل دیگری در عمل.
ما از آزادی بیان دفاع میکنیم و قدرت های سیاسی را برای نفی این آزادی در " عمل " و یا نسبت موثر " نظر و عمل " (praxis) مورد مواخذه قرار می دهیم اما بدترین و نهان ترین سرکوب گران آزادی بیان « دیگری » در بسیاری از اوقات خود ما هستیم.
مطبوعات باندی ما در پشت چهره دفاع از آزادی ، چه بسا ابزار دست این باند های اقتدار جویی اند که به هر علتی دارای قدرت و اتوریته اند و از اقتدار خود برای سرکوب اندیشه رقبا استفاده می کنند.
به جای بحث و نقد ، آنچه در روابط باندبازی برجستگی دارد استفاده از انواع ابزارها برای حذف ، نفی ، خفه کردن و ایجاد اختناق است.حسد و کینه توزی نسبت به تفکر دیگری ، آلوده کردن فضا های تنفسی او و یا تنگ کردن این فضا از جمله کار هایی است که با دستان پنهان باند ها صورت می گیرد.
من از تجربه های سرکوب گرایانه گوناگونی در فضای روشنفکرانه ما در رشت و در فضای ایران خبر دارم که گاه کار به مضحکه و کاریکاتور واستالین بازی کشیده شده است .
لازم است در این میانه به نکاتی اشاره کنم:
این واقعیت انسان امروز است که مرگ هیچگاه در سطح ابژه رخ نمی دهد و اگر امروزه ما صحبت از فاشیسم می کنیم و باز نمایی آن را بدتر وفجیع تر از "آشویتس" می دانیم ، مرگ و سرکوبی ست که در سطح "سوژه" رخ می دهد . آگر دوست وبلاگ نویسمان آقا/خانم بیان صحبت از بازنشستگی « عباس کیارستمی » و « دکتر بهزاد برکت » میکند خواستم در پی این پرسش که چگونه است که "برتولوچی" از مسئولان جشنواره ونیز می خواهد تندیس بزرگداشتش را از دستان عباس کیارستمی دریافت کند و یا دانشگاه سوربن از دکتر بهزاد برکت می خواهد که به عنوان هیات ژوری و دفاع از تز دکترای یکی از دانشجویان به فرانسه رفته و هم زمان با روز جهانی فلسفه به عنوان یکی از سخنرانان اختصاصی گفتاری جانانه درباره "مارسل پروست" ارائه دهد ، بگویم آیا اینان هم اسیر نام یا باند شده اند ؟!
پاسخ بسیار ساده است حیات و جاری بودن در سطح سوژه سبب گشته این افراد منفک از موجودیت عینی شان تأثیرگزار باشند.
حدیث پاسخ دادن به چنین اظهار نظرهایی حتی در بیان مطلب در سطحی گسترده تر و در حوزه تئوریک حدیث این ترانه لوس آنجلسی « خوشکلا باید برقصند» است.
اگر بنشینی ، متهم به "زیبا روی" نبودن می شوی....
اگر برخیزی متهم به نمایشی جهت "زیبارویی نداشته" می شوی...
در واقع فقط خواستم بگویم من متن های مربوط به آقا/خانم بیان را مطالعه کرده ام اما پاسخ آن را وابسته به تصادم اندیشه اجتماعی با موقعیت انضمامی خودم می دانم . زندگی و حیات ذهنی و عینی من به بهترین شکل پاسخ را در اختیار مردم خواهد گذاشت و تاریخ با گذر از هویت های متفاوت ما بر ما قضاوت خواهد کرد.
مدیران محترم گیلانیان از شما جهت ایجاد فضایی متکثر جهت بیان مطالب متنوع نهایت تقدیر و تشکر را دارم . امید است که این نوشته بهانه ای برای نگارش متون ارزنده تر گردد.
در ادامه مطلب اول ، دو مورد بود که یادم رفت عنوان کنم .
اول این که اخیرن بحثی پیرامون سینمای مستند و سایت سینمای مستند راه افتاده که علت آن در ادامه رابطه باندبازی می باشد.
این سایت در واقع دست آویزی است برای نزدیک شدن به عباس کیارستمی (ماکان محمدی در وبلاگش و در اظهارات ستایش گرانه اش نسبت به میراحسان به این مسأله سایت اشاره کرده). در واقع بعد از برگزاری ورکشاپ کیارستمی در گیلان آقایان با ایجاد این سایت تصمیم گرفته اند روابط مستحکم تری با کیارستمی برقرار کرده تا از این طرق خود را معرفی کنند.
یک دلیل دیگر دال بر این ادعا مقاله همین آقای ماکان محمدی درباره کتاب مضحک و مسخره « خافظ به روایت کیارستمی» است.
البته در واقع گزینه خوبی را هم انتخاب کرده چون افراد بازنشسته ای همچون کیارستمی دنبال موجودات این چنینی برای بزرگ کردنشان دارند.
این مسأله در باره بهزاد برکت هم صادق است.در واقع با استفاده از نوشتن و چهره کردن افراد سالخورده و بازنشسته ای همچون بهزاد برکت از موقعیت ارتباطی وی استفاده کرده و هر چه بیشتر خود را به محافل جدی تهران نزدیک کند.
[اين بخش از نوشته، به دليل توهين به ديگران، توسط مديران گيلانيان حذف شده است]
شما در نظر بگیرید چگونه می شود که یک جوان در سن این آقا در حالی که مطالعات چندانی ندارد می تواند هم در چند دانشگاه ، هم در خانه هنرمندان ، هم در کانون اندیشه وفلسفه و هم در چند جای دیگر از جمله همایش مضحک (بهتر است بگویم بچه بازی) وبلاگ نویسان سخنرانی کند .مسلمن از یک حمایت بیرونی برخوردار است ، این را هر عقل سلیمی می فهمد .
در این میان باید از حمایت های فضای حکومتی از ایشان که بنا به دلایلی از بیان آن معذورم یاد کرد. اتصال این آقای به اصطلاح روشنفکر به برخی از لایه های بالای قدرت و استفاده از این روابط موضوع قابل بحثی است.
در پایان از خانم سارا ثابت به دلیل فراهم کردن شرایط عضویت تشکر می کنم.
« این جا گلسار است، با هزاران حرف نگفته. نمی توان در چند عکس رنگی، یا در یک مقاله کوتاه محدودش کرد.دنیایی که با جوان شکل می گیرد، از جوان حرف می زند و با جوان زندگی می کند. دنیای رویاهای جوانی، که با تمام نواقص و کمبودهایش در ذهن جوانان پر از تنوع و رنگ است. »
آنچه خواندید گوشه ای از مقاله دوست عزیزم نسترن حسین نیا است که در اولین شماره نشریه دانشجویی خشتر به چاپ رسید. شکل زیر هم کروکی (تداعی ذهنی مردم) است که بچه ها تهیه کرده اند و من با اندکی ویرایش و افزودن رنگ اینجا می گذارم.
نسترن و سایر اعضای گروه در پروژه درس "در آمدی بر شهرشناسی" گلسار را مورد بررسی قرار داند و نتایج جالبی گرفتند:
« تفاوت هایی که در ديد اقشار مختلف شهر وجود داشت، نوع نگاه مردم به گلسار، حرف ها و خاطرات آنها از این فضای شهری، حافظه ی جمعی شهر، نشانه ها و پاتوق ها .... همه و همه ما را وارد دنیای جدیدی می کرد. از هر طرف که می رفتیم ، همه چیز به یک کلمه ختم می شد: جوان
به نقطه ای رسیدیم که حتی چارت پروژه به چارت نیاز های جوانی تبدیل شد. حالا ما مانده بودیم و دنیای جوانی،....
با وجود اینکه در حال حاضر در گلسار هیچ گونه فضای برنامه ریزی شده برای فعالیت یا سرگرمی جوانان مثل سینما، کتابخانه، مجتمع فرهنگی و ... در نظر گرفته نشده است و حتی پارک کوچک آن به محلی برای جمع شدن معتادین تبدیل شده است، باز هم ، گلسار در ساعات پایانی روز، مخاطبین خود را به راحتی جذب می کند.
عمده فعالیت های این مخاطبین جوان، قدم زدن ، تماشای ویترین های شیک مغازه ها، نشستن در کافی شاپ ها و رستوران ها ، جمع شدن در نبش خیابان های فرعی و ... است. همچنین در ساعات خلوت روز ، بخصوص ظهر روزهای تعطیل قسمت هایی از گلسار مثل بلوار گیلان و بلوار سمیه به مسیر کورس گذاشتن و لایی کشیدن ماشین های جوانان تبدیل می شود. نیاز به هیجان و سرعت، و بی توجهی مدیران شهری به ارضا شدن این نیاز جوانان در مسیرهای کنترل شده همه ساله باعث حوادث جانی و مالی بسیاری در بلوار گیلان می شود....
حرف آخر این که گلسار اگر چه یک منطقه فرا شهریست، اما امکانات کمی برای جوانان دارد. شاید با یک برنامه ریزی صحیح و فکر شده بتوان از وقت و انرژی جوان در این منطقه ی شهری استفاده بهتری کرد. »
پروردگارا
قلبم به سوی تو آمده
از خود مران
به بیگانه اش مسپار
تو مهربانی
بخشنده ای
دست های خالی ام را
از آن چه که داری پر کن
ایمان آورده ام به تو
مهربانی ات را به من ببخش
می دانم که مهربانی
می دانم که بخشنده ای
پروردگارا
از رحمت ات به من ببخش
رحمتی که قلبم را
برای
بزرگی
پاکی
مهربانی و ایمان
به تو هدایت می کند
به قلب من
از صبر خودت جرعه ای بنوشان
تزلزل را از گام هایم بگیر
و مرا
بر ناسپاسی هایم
بر ناسپاسان
پیروز کن
پ.ن:اقتباس و ترجمه شخصی از 4 آیه قرآن..........>>> در این جا بخوانید: متن اصلی
برای (ا.ح) و(ع.م)
ولایت جنگلی و کوهستانی که در نقشهی امروزی ایران گیلان نام دارد، در زمان ساسانیان به دیلمستان یا دیلمان معروف بود. چه این ولایت از روزی که در تاریخها شناخته شده نشیمن دو تیره مردم بوده که تیرهای را گیل و دیگری را دیلم می نامیدند. گیلان یا تیره گیل در کنارههای دریای خزر ودر آنجاها که اکنون رشت و لاهیجان است می می نشستند و با آذربایگان و زنگان نزدیک و همسامان بودند......
نوشتهی بالا بخشی از مقدمهی فصل اول کتاب شهریاران گمنام اثر تاریخ نویس بزرگ ایرانی احمد کسروی است .این کتاب اولین جلد از پروژهی آن مرحوم در باب نگارش تاریخ اقوام ایرانیست ، کسروی در این کتاب و در بخش نخستین به شرح تاریخ سلسله های دیلمی(جستانیان،کنکریان،سالاریان) پرداخته و با تفصیل فراوان و با استفاده از زبان فارسی اصیل خود به روشن ساختن بخش هایی ازتاریخ تاریک(دیلم به گفته ی خودش) قوم گیل و دیلم همت گماشته است .این کتاب توسط نشر جامی (متاسفانه خبر ندارم که تجدید چاپ شده یا نه ،چون نسخه ای که در اختیار دارم مر بوط به سال 1377 است.)منتشر شده است.
پی نوشت1:مطالعه ی این کتاب را به همه دوستان به خصوص دو عزیز ذکر شده توصیه می کنم.
پی نوشت 2:متاسفانه آن مرحوم به دلایل معلوم نتوانست کار سترگ خویش را به پایان رساند و پروژه در و با همین کتاب متوقف ماند.