دو جشن یلدا با یک هفته تأخیر

جمعه هفته گذشته به مناسبت شب یلدا جشنی در موزه میراث روستایی گیلان برگزار شد که با هزار زور و زحمت توانستیم دعوتنامه ای جور کنیم و در جشن حاضر شویم. جالب این است که حتی 2 نفر جای خالی دعوتنامه مان را بدون استفاده گذاشتیم به این خیال که اینجا پر است از پژوهشگر. و شاید درست نباشد در این جمع تخصصی از خانواده و دوستانمان کسی را بیاوریم. حالا بگذریم از اینکه فامیل کارکنان موزه.....

در این جشن برخی از مراسم شب یلدای روستایی گیلان اجرا شد. از آن جمله است فال هندوانه، فال پوست هندوانه و فال کوزه (فال طبری). آقای بشرا، شاعر و پژوهشگر گیلانی درباره رسومات یلدا در روستاهای گیلان سخن گفتند که این بخش بسیار جالب بود. موسیقی گالشی با اجرای گروه دیلمان دادو نیز زینت بخش مراسم بود.

در مجموع کیفیت این برنامه نسبت به سایر برنامه های موزه اندکی افت داشت.سالن تلمبار گنجایش جمعیت را نداشت و برنامه ریزی کمی عجولانه بود.اما دیدن مراسم روستایی لطفی داشت که با وجود تمام کاستی ها جشن را دلپذیر می ساخت.

بروشور «مراسم شب یلدای روستایی گیلان» نیز بین برخی از حضار توزیع شد که اطلاعات جالبی را ارائه می کرد. این اطلاعات در طول مراسم توسط سخنرانان نیز ارائه گشت.

خبر دیگر از بچه های شبانه 85 دانشکده معماری

چنان جشن یلدایی گرفتند که دهانمان باز ماند! نمونه جالب یک کار گروهی. همه بچه های کلاس مشارکت داشتند. از موسیقی عمیق و فضا داری برای کلیپ ها استفاده کرده بودند که خیلی از سال بالایی هایشان به گوش ندادن آن افتخار می کنند!

در برنامه شان دید شهری، نگاه انتقادی و حتی گوشه چشمی به مسائل معماری و شهرسازی شهر و منطقه به چشم می خورد. شاید باید منتظر چند تا استعداد جالب از بچه های این ورودی باشیم که در چند سال آینده فضای دانشکده را بهتر کند. (همینطور که امسال این کار انجام شد)


در ضرورت منشور گیلانیان

در ضرورت منشور گیلانیان

در زمان نهمین دوره انتخابات ریاست جمهوری دربسیاری مناطق کشور اعلامیه های منتشر شد که خواستهای هر یک از استانها و مناطق را یادآور می شد. اگر چه برخی ا این اعلامیه ها با نام های غیر قابل قبولی مانند «حرکت ملی آذربایجان » منشر می شد و یا درخواستهای قومیت گرایان افراطی در آن لحاظ می شد اما در برآیند نهایی یک قدم رو به جلو بود مبنی بر اینکه دولت دموکراتیک و حقوق شهروندی آحاد ملت ایران تنها زمینه برای برقراری تساوی میان شهروندان ایرانی است که دارای« زبان و مذهب (قومیت) » متفاوتی هستند. اگر چه نتیجه به وفق مراد نبود و پس از دو سال امروز بسیاری از ایرانیان دلسوز از تبعیضات و تنش های قومی و مذهبی آزرده خاطر و نگران شده اند و خواستار تغییر این وضع تبعیض آمیز و تنش زا هستند.
اما گیلانیان چه می خواهند؟
پاسخ به این پرسش در عین دشواری آسان است .آسان از این جهت که خواستهای مردم گیلان جدا از دیگر مردم ایران نیست . مردم گیلان همان چیزی را می خواهند که یک کرد ، آذربایجانی ، ارمنی یا یک فارس زبان یا شیعه و سنی در خواست می کنند که بی شک تمام این نیاز ها در چهارچوب یک مردم سالاری و حقوق شهروندی برابرقابل دست یابی است . اما دشوار است از این جهت که هیچگاه گیلانیان در مورد نیازهای اساسی خود به توافق نظر نرسیده اند یا بهتر بگویم اصولا نمی دانند که چه می خواهند . آیا آموزش زبان گیلکی و یا تالشی در مدارس گیلان مورد توافق اکثر گیلانیان است ؟ آیا حفاطت از محیط زیست در حال تخریب گیلان واجب تر است یا ایجاد صنایع سنگین و آلاینده ؟ و آیا اینکه بخشش دریای کاسپین به طور اخص به مردم گیلان مربوط می شود ؟ و... به سوال های از این دست پاسخ یکسانی نمی توان داد و به واقع کمتر تلاشی برای طرح چنین سوالاتی شده تا جوابی معقول و منطقی برای آن یافت.
ما اکنون در گیلان چه به خیر چه به شر مشکل قومیت نداریم - البته اگر چند جوان ناآگاه بی جهت اسباب دردسر نشوند- به همین دلیل گیلان یکی از کاندیداها برای برگزاری انتخابات استانی برای مجلس بود ، فضای فرهنگی در گیلان برای بسیاری از فعالیت های فرهنگی و اجتماعی مناسب است بسیاری از این فعالیت ها در مناطق دیگر مساوی است با تکفیر و بی عفتی ، در گیلان بردباری مذهبی یک اصل است شیعه ، سنی ، ارمنی ، دراویش و ... با کمترین مشکل زندگی می کنند . همه و همه این شرایط به ما می گوید حداقل نخبگان گیلانی رخوت و سستی را کنار گذاشته و با گفتگو در باب یک منشور و اعلامیه برای گیلان و مردم گیلان در تمام حوزه های سیاسی ، اقتصادی ، فرهنگی ، اجتماعی و حتی ورزشی به یک توافق حداقلی دست پیدا کنند.این توافق برای مردمانی که عادت به کار گروهی ، انجمنی و حزبی ندارند سخت است اما غیر ممکن نیست و همتی می طلبد که بی شک در میان گیلانیان یافت می شود. امیدوارم به زودی چنین اتفاقی حاصل شود.

یلدا، شب بلند، شب بی ستارگی

یادم آمد ، هان ،داشتم می گفتم آنشب نیز

سورت سرمای دی بیدادها می کرد .

و چه سرمایی! چه سرمایی!

باد برف و سوز وحشتناک *

سورت سرمای دی که آمده است و خیلی زودتر پیچیده میان کوچه های شهر، دست هایی که توی جیب ها آرام گرفته و سرهایی که خودشان را زیر یقه های ایستاده پالتوی نخ نما پنهان می کنند.

دست هایی که توی جیب ها می مانند ، برای اینکه چشم ها ببیند و با آن حساب و کتاب کنند دور از نگاه آشنا و غریبه ، گاه از سر نداری و این همه چیز های عجیب و باور نکردنی توی بازار رنگارنگ شهر ، گاه برای نقشه ای و تصمیمی و هدفی.

وقتی همیشه سرد باشد و زمستان و وقتی مردم عادت کرده باشند به این همه سردی ، مگر می توان این پالتوی کهنه را از آن ها گرفت که هم برایشان نقاب است و هم تن پوشی برای سرما.

شهر هم توی این بازی سرد کم نمی آورد ، آدم ها را می گرداند توی خیابان هایش و سر پناهی برای تنفس، برای یک نفس گرم ، تا این سرمای کهنه و نخ نما را از سینه ها بدزدد ، انگار نیست.

انگار سرما رفتنی نیست .

حرف های یکی از دوستان توی گوش هایم می پبچد . زمستان سردی بود انگار یک زمستان ممتد. زمستانی که حتی تابستان را هم فتح کرده بود ، مقابل کنسولگری پاکستان سرخوش و بیخال و جوانانه می گذشت ، اخوان را دید که آرام توی خیابان با شعر هایش می خرامد به او که رسید با طمانینه سلامی داد و اخوان بی هیچ مقدمه ای گقت: "زمستان بس ناجوانمردانه سرد است. بس نا جوانمردانه... " آن دوست جوان جا خورد ، دست هایش را توی جیب هایش فرو برد و به سرمای زمستان اندیشید و بعد ها این خاطره ای شد برای او ، برای خاموشی آن سرخوشی های جوانی و حس عمیق واقعیتی که جریان دارد.

از این همه سرمایی که قامتش را تکیه داده بر این روز ها ، خیابان ها را با دستانی پنهان از همه و بینی یخ زده و نفس های سرد زیر پا می گذارم و به امید گرمایی راه را می پویم .

چیزی توی ذهنم می دود ، مثل خاطره ای خوب ، مثل یک یادگاری از آغاز همه ی زمستان های سرد و همه روز های یخ زده که نفس نیز جرات حضور ندارد . خاطره ای که گرچه همیشه رنگی هم نبوده ، گاهی سختی توی آن موج می زد اما سر پناهی گرم بود برای آغاز زمستان.

می دوم و خودم را به سرپناهی گرم می رسانم ، به آرامش و خاطراتی که میان سفره ی رنگارنگ یلدا پنهان شده به دست های مهربان همیشه گرم حتی در سرمای زمستان . این جا سرزمین من است سرزمین مردمانی همیشه گرم در زمستان های سرد و سوزان. به یاد بزرگتر هایی می افتم که انگار خیلی زودتر سرمای استخوان سوز را درک می کردند و خانه هایشان محفلی گرم برای دست های یخ زده ما بود .

.

عطر سرد زمستان را حس کرد. خودش آمد . آن سرخوشی را خرامد به او که رسید با طمانینه سلامی داد و اخوان بی هیچ مقدمه ای گقت: زمستدششنه و نخ نما را از سینه ها بدزدد اما ا

لیک ، خوشبختانه آخر ، سرپناهی یافتم جایی

گرچه بیرون تیره بود و سرد

همچون ترس

قهوه خانه گرم و روشن بود

همچون شرم **

یلدا را با تفالی ، خاطره ای و سفره ای گرم تمام که می کنیم ، خداوندگار بر تاریکی غلبه می کند ، پاکی بر پلیدی ، نور بر ظلمت و سیاهی و شب ِ گرم را به صبح پیوند می زنیم ، با گپی و گفت گویی و سخنی.

گرد آمدیم:
شبچره ای بود و آتشی،
گفت و شنود و قصه و نقلی ز سیر و گشت ...
وقتی که برشکفت گل هندوانه، سرخ
در اوج سرگذشت
یلدا، شب بلند، شب بی ستارگی
لختی به تن طپید و به هم رفت و درشکست
با خانه می شدیم که گرد سپیده دم
بر بام می نشست ***


* و ** مهدی اخوان ثالث

***سیاوش کسرایی

شهر بی شهردار

شهر ِ بي شهردار ِ من دقيقا شبيه كودكي بي مادر كه همه مي خواهند به زور و اجبار الطاف خود را به اين طفل عنايت كنند گرچه در آخر ، سر انجامي جز يك افتضاح انتظار نمي رود. اين دايه هاي مهربان تر از مادر كه يا مادر بودن نمي دانند و يا آن قدر بد سليقه هستند كه لباسي زشت بر تن شهر مي پوشانند ، همچنان بر افكار غلط خود پافشاري مي كنند. اين دايه ها با هم سازگاري ندارند و هر كدام ساز خودشان را مي زنند و اگر نوايشان به گوش نرسيد دندان هايشان را تيز مي كنند و برگهاي بَرنده يا بُرنده اي را كه مدت هاست جمع كرده اند يكي يكي رو مي كنند به اين اميد كه موفقيت از آن ِ آن ها شود ، شايد آن ها تعريف دقيق و جامعي از موفقيت ندارند .

اين روز ها همه چيز ، همه ي آن اهدافي كه تامين كننده و جهت دهنده ي روند نوسازي و پيشرفت يك شهر است ، از جمله جلب مشاركت مردمي و استفاده از ظرفيت هاي بخش خصوصي و ايجاد رابطه اي مستقيم بين منافع شهر و منافع بخش خصوصي در استفاده بهينه از سرمايه هاي موجود در استان ، فراموش شده و مسئولان استان درگير يار كشي هستند تا مانند يك مسابقه طناب بازي بتوانند روبان قرمز وسط طناب را از خط وسط و درب شهرداري رشت بگذرانند و بر تخت شهرداري رشت بياسايند كه اين آسودن به اين سادگي ميسر نيست . شايد آن ها وظيفه شهردار را چيز ديگري مي پندارند اما وظيفه شهرداري چيزي فراتر از جمع كردن زباله ها و بستن چراغ ها به در و ديوار شهر يا نصب بنر ها و پر كردن بيلبورد هاي بلوار هاست. و شايد از پله هاي شهرداري بالا مي روند تا ميخ شان را بر قله رفيع تري بكوبند و بر لوح گلي جاي پاي خودشان را نه بر اساس خدمتگزاري كه بر اساس زور و ترفند هاي سياسي ماندگار كنند.

در حالي كه استان گيلان و بالاخص شهر رشت با مشكلات اساسي در زمينه شهري رو به روست ، از وضعيت افتضاح ترافيكي آن كه مردم صبور رشت حالا علاوه بر ساعات پيك رفت و آمد در ساير اوقات با آن دست و پنجه نرم مي كنند گرفته تا... . وظيفه شهر داري درگير كردن بخش خصوصي ست تا به اين طريق بخش خصوصي كه حال با اين عدم حضور شهردار در حال ماهي گرفتن از آب گل آلود است ، بيشتر احساس مسئوليت كند و منافع خود را در ايجاد يك مديريت درست شهري ببيند اما متاسفانه شاهد سو استفاده از فضاي حاكم ناشي از عدم حضور مديريت صحيح در شهرداري اي هستيم كه پشت ديوار هاي شوراي آرام شهر رشت و دفتر تني چند از گردانندگان سياسي شهر و استانداري كه انگار با همين شهردار عزل شده رشت به عنوان يك مدير نا هماهنگ رو به رو شده بود غلغله اي براي كسب و اختصاص اين مسئوليت به يك شريك و همكار و يا كسي ست كه منافع شخصي خود را در او مي بينند.

متاسفانه اين بازي هاي سياسي نهادي را در گير خود كرده است كه كارش در وهله اول چيزي جز فعاليت و درگيري هاي سياسي ست ، توجه به حوزه هاي فني ، شهر سازي ، خدماتي اهدافي فراموش شده اند و شايد فراموش كرده اند كه شهرداري پيش قراول ارتباط با مردم است و به سرعت اقبال مردم از اعضاي شوراها و شهردار برمي‌گردد و حتي ممكن است نظرشان نسبت به كل نظام تغيير كند. كار شهر داري قبل از آن كه جنبه فني و عمراني داشته باشد يك كار اجتماعي است و كار اجتماعي بايد پشتوانه افكار عمومي را به دنبال داشته باشد.

و با اين بي نظمي ها در شهرداري و عزل و نصب هاي بي دليل و شايد با دليل ! آيا مردم توجه و اعتماد گذشته را به شهرداري دارند؟ آيا از نهادي كه براي داشتن يك مدير به عنوان شهردار مدت هاي طولاني ست دچار مشكل شده مي توان انتظار آبادي و آباداني داشت؟

در خصوص انتخاب يك شهرداربايد فردي را انتخاب كرد كه بتواند تعامل مثبت و نزديكي با مردم برقرار كرده و به مباحثي درآمد و هزينه ، امور حقوقي و مالي و مانند آن آشنايي و شناخت كامل و كافي داشته باشد و شهر را به خوبي بشناسد يك شهر را نمي توان با قوانين يك پادگان اداره كرد ، چون ذهن مردم و اجتماع درگير چرا هاي بسياري ست.


«...و هنوز آن خواب با او بود، خواب غازهای وحشی که رهايش نمی‌کرد!»

يادداشت حاضر، با هدف معرفی رمان «غازهای وحشی» نوشته‌ی هادی غلام‌دوست نگاشته شده، و البته تلاش شده که به بهانه‌ی معرفی، نگاهی به درون‌مايه‌ی کتاب نيز به دست آيد، چيز شبيه نقد!

×

«همه‌چيز مرموز می‌نمود! ده در لايه‌ی ضخيمی از مِه فرو رفته بود. حبيب الله گفت: «گُل‌نما، بيا فرار کنيم.»

×

هادی غلام‌دوست، نويسنده‌ای لاهيجانی و گيلک است که آشنايی نگارنده با وی، بيشتر از طريق داستان‌کوتاه‌های درخشان او به زبان گيلکی بوده است. «غازهای وحشی» اما رمانی ست به زبان فارسی از اين نويسنده که به نظر می‌رسد خواننده‌ی غيرگيلک، نتواند به خوبی يک گيلانی با آن ارتباط برقرار سازد. و اين نه تنها به خاطر به‌کاربردن واژه‌گان گيلکی بسيار در متن رمان، که به دليل وجود فضای وهم‌آلود و به شدت بومی رمان است که خواننده را دم به دم به فضای روستايی کوهستان گيلان و در برخی جاها، فضای شهری لاهيجان ارجاع می‌دهد.

تمام ماجرا، دغدغه‌ی ذهنی دختر گالشی ست بر سر دوراهی گريختن يا نگريختن با پسر مورد علاقه‌اش. و البته اين تمام ماجرا نيست!

آدم‌های قصه، که پرشماری‌شان گاه موجب سرگيجه‌ی خواننده می‌گردد، به بهانه‌ی همين ماجرا، چه در دنيای وهم‌آلود و مه‌گرفته‌ی روستا و چه در ذهن مه‌آلوده‌تر «گُل‌نما» (شخصيت اصلی رمان) به بيان ماجراهای مربوط به خويش می‌پردازند.

×

در اين رمان ما به زندگی آدم‌ها، به ويژه زنان اين روستا سرک می‌کشيم و با تصوير غم‌انگيز و زيبايی از زندگی زن روستايی گيلک روبه‌رو می‌شويم. زيبا از آن‌رو که به زيباترين نحو ممکن تصوير شده و اين شايد به آن خاطر باشد که نويسنده‌ی رمان، درک مستقيم و بی‌واسطه‌ای از فضاها و آدم‌های رمان دارد. و غم‌انگيز به خاطر فضای مأيوسانه‌ای ست که گرچه اميد هرگونه بهبود را از ما دريغ نمی‌ورزد، اما بشارتی نيز نمی‌دهد.

در جای‌جای رمان، ما با ندای «گؤ دخؤن» (فراخواندن گاو) توسط زنان قصه مواجه‌ايم که گزاره‌ی اصلی آن چنين است: «اِ... لا... بيه مأر... بيه مأر...»

و تکرار مکرر اين گزاره، خواننده‌ی گيلک‌زبان را به فکر وامی‌دارد که چرا همواره در فرهنگ‌مان، گاو که نماد و نمودی پاک و مقدس و البته ابزار مهم کار و توليد بوده، با عنوان زنانه‌ی «لا» (مخفف لاکو به معنی دختر) و بيشتر با عنوان «مأر» (مادر) خوانده می‌شده است؟ و شايد اگر اين موضوع را در کنار بهره‌کشی از زنان روستايی در عرصه‌ی کار، آن‌گونه که در غازهای وحشی به خوبی تصوير شده، قرار دهيم، شايد به دريافت‌های جالبی برسيم. دريافتی ديالکتيکی از وجود زن در جامعه‌ی گيلک‌زبان.

گويا در جامعه‌ی ما، اندک اندک، اين به روالی معمول بدل می‌شود که بهترين دفاع‌ها از حقوق زنان را مردان انجام می‌دهند (به ويژه در حوزه‌ی هنر) و اغلب تلاش‌های هنری زنانه در اين راستا، حالتی کاريکاتورگونه به خود می‌گيرد که مصداق بارزش را می‌توان در مقايسه‌ی آثار سينمايی بهرام بيضايی و تهمينه ميلانی يافت و البته ريشه‌يابی اين امر فرصتی ديگر می‌خواهد.

×

غازهای وحشی، ماجرای دختری ست که نمی‌خواهد هم‌چون «همه» باشد. می‌خواهد از فضای «مه‌آلود» روستا بکند و با کسی که دوستش دارد، فرار کند. و «فرار» در روستایی چنان مه‌زده، درست آن «امر نابخشودنی» ست که نه تنها دامان دختر، که دامان تمام اطرافيان خانواده را خواهد گرفت.

نويسنده‌ی غازهای وحشی، پرمدعايی نمی‌کند، پرگويی نمی‌کند، گرچه در توصيف سنگ تمام می‌گذارد، اما خواننده را خسته نمی‌سازد، دنبال مقصر نيست، هرجا که لازم ديد وارد داستان می‌شود و نظرش را ابراز می‌کند، اما حضورش چنان است که او را يکی از آدم‌های قصه می‌يابيم، چنان‌که در بخش نخست و سوم که حکم پيش‌گفتار و پس‌گفتار رمان را دارند می‌بينيم.

اين‌که گل‌نما، سرآخر تن به اين گريز می‌دهد يا در فضای مه‌آلود روستا می‌ماند، و اين‌که آيا بيرون از آن روستا، رهايی از مه ممکن است يا نه، و پاسخ چندين پرسش ديگر، چيزهايی هستند که با خواندن اين رمان، شايد بتوان به‌شان رسيد.

×

«- او ديوانه شده! ديوانه آی‌ی‌ی‌ی‌ی خدااااا!

- او کيه دختر؟! کی ديوانه شده؟!

- شوهرش عموجان، خودش را دار زده!

- دار زده؟! کی خودش را دار زد؟!

- وقتی که شنيد ديگر طاقت نياورد! سربرهنه، پابرهنه دويد طرف پل!

- پل؟! کی؟ کجا؟!

- زير پل خشتی! پل خشتی، پل خشتی!... نبودی تا ببينی چه خبر بود آن‌جا! چه‌قدر مردم جمع شده بودند! نبودی تا ببينی بدبخت چه جوری به طناب آويزان شده بود! طوری مردم را نگاه می‌کرد که انگار از همه شاکی است! شاکی، شاکی، شاکی عموجان! زنش داشت خودش را می‌کشت! به سر و رويش چنگ می‌انداخت و فرياد می‌کشيد و هی می‌گفت: چرا من متوجه نبودم! چرا من نفهميدم، ديدی بالاخره طاقت نياورد! طاقت نياورد! طاقت...!

- از کی حرف می‌زنی سارا جان؟ از کی؟! کی‌ها؟!

- آخ عمو جان! حالا او هی دست‌هايش را باز می‌کند و تکان می‌دهد و توی يک دايره‌ی بسته، هی دور خودش می‌چرخد، می‌چرخد و هی فرياد می‌کشد قاه! قاه! قاه!... قاه! قاه! قاه!... و بعدش توی وسط دايره می‌نشيند و غش‌غش می‌خندد. الکی می‌خندد و می‌گويد: غاز وحشی‌ام! يک غاز وحشی!»

غازهای وحشی، هادی غلام‌دوست

نشر فرهنگ ايليا

چاپ نخست 1386

134 صفحه

(تمام نوشته‌های داخل گيومه، از متن کتاب انتخاب شده‌اند)

لاهيجان/ امين حسن‌پور

varg.glk[at]gmail.com

در مدرسه را بستند ، خدایا مپسند

روزگاری به هر دری می زدیم تا از «مدرسه» دور بمانیم و فرار از «مدرسه» جزی لاینفک از عمل ما بود. مناجات کودکانه ما چیزی کمتر از خرابی «مدرسه» ، سیل و زلزله و امثال آن نبود . به هر امام زاده ای توسل می جستیم تا روزی جامه و ردای آن را بر تن نکینم . جالب آنکه این امر بر ما مشتبه شده بود که تنها حاصل رفتن به «مدرسه» ، بیماری و درد است و عذابی علیم !
روزگار گذشت و طنز قضیه اینجا بود که برای رفتن به «مدرسه» روزشماری می کردیم . ماه ها و ماهها منتظر می ماندیم تا سری به کلاس «سنت گرایان» و «سید حسین نصر» بزنیم تا از آسمان «جاودان خرد» به ستاره های «مشاء» ، «اشراق» و «صدرا» بنگریم و صد البته به آن خرده نیز بگیریم. از «کثرت گرای دینی جان هیک» بیاموزیم و ندای «صراط های مستقیم » سر دهیم . مولانا حکایت «عشق و دوستی» برایمان بگوید و ما زمزمه کنان «زهی عشق زهی عشق ... » بخوانیم .
«مدرسه» که آمد نه تنها دوری از «کیان» برایمان آسان شد بلکه دری از«مدرسه روشنفکری دینی» برای تمام دانش آموزان این مکتب سترگ فراهم آورد تا هم «مدرنیه» را درک کنند و «دینداری» را بیاموزند و هم «اخلاق پارسایان» را پی گیرند و«دکتر سروش» برایمان درس «قبض و بسط» و «تجربه نبوی» بگوید و ما هم از «رحمان» بخوانیم هم از «نیکفر» ، هم ...
دریغ که «مدرسه » ما را بستند !
سوال آمد که چرا ؟ جواب دادیم چون «تبلیغ الحاد» می کرد ! گفتند: که ، چطور؟ ، گفتیم : دکتر« محمد مجتهد شبستری» استاد بازنشسته شده دانشکده الهیات دانشگاه تهران که اگر به «فقه فسرده صفوی» تن داده بود اکنون با نام «حضرت آیت الله العظمی حاج شیخ محمد مجتهد شبستری – دام البرکاته » شناخته می شد اما استاد سالی نمی گذرد که ردا از تن و دستار از سر بکنده است و اکنون خود را تنها «مفسر متن » می داند. «قرائت نیوی از جهان» او از نظر «قاریان رسمی دین» الحاد خوانده می شود و دانستن «قرآن» به سان «تجربه ای نبوی» عین کفر تصور می شود. حکایت زیاد است و زمان کوتاه و مکان نا بجا
اما با تمام این اوصاف در باب قرائت نو از دین همچنان باز است.
پ.ن - این نخستین نوشته ام در گیلانیان است از اینکه اکنون جزئی از گیلانیان هستم خوشحالم و سپاسگذار و همچنین اینکه هنوز قوانین این تارنگار جمعی را آن طور که باید نمی دانم پس اگر خطای بود ببخشید و تذکر دهید .سپاسگذارم

به، برای و درباره‌ی زيته

نشريه‌ی دانشجويی زيته، نشريه‌ای ست فرهنگی و اجتماعی که به فرهنگ و هويت قوم گيلک می‌پردازد. خاستگاه مکانی اين نشريه دانشگاه گيلان و خاستگاه فکری آن جمعی از دانشجويان علاقه‌مند اين دانشگاه است. اين نشريه از دل نشريه‌ای ديگر با عنوان نيناکی بيرون آمده که تنها تفاوت‌شان در نام اين دو بوده و حتا تا مدتی در زيته از همان لوگوی نيناکی استفاده می‌شده است.

از خرداد سال 1383 خورشيدی (شروع به کار نيناکی) تا ارديبهشت 1386 (شماره‌ی هفتم زيته)، شاهد حرکتی مشخص و هدف‌دار بوديم که در مرحله‌ای در قالب نيناکی و سپس بنا به مشکلاتی با هجرت دسته‌جمعی اعضای آن به زيته، صورت گرفت و به اين صورت، اين تنها ارگان دانشجويی که به هويت و فرهنگ گيلکان می‌پردازد تا سه نسل (بنيان‌گزاران آن که ورودی‌های 81 بودند، بسط‌دهنده‌گان آن که علاوه بر بخشی از اعضای قديمی، ورودی‌های 83 را هم در بر می‌گرفت و نسل فعلی) به طور ممتد به کار خود ادامه داد و از اين بابت، در ميان نشريه‌های دانشجويی اين افتخار را دارد که هم از سويی تا کنون حيات خويش را حفظ کرده و از طرفی سه نسل مختلف به صورت پيوسته و تقريبا در کنار هم به تداوم راهش ياری رسانده‌اند.




اين‌ها همه برای به دست دادن تصويری روشن از وضعيت اين «نشريه‌ی دانشجويی مهم» بود که خواننده‌گان بسياری در بيرون از دانشگاه نيز داشته و دارد.

اما هدف اصلی اين يادداشت بررسی وضعيت فعلی اين نشريه است که به باور بنده از آن می‌توان به عنوان «رخوت» و «کندی» و در برخی عرصه‌ها «انحراف از اهداف اصلی» نام برد.

از آن‌جايی که بنده امکان صحبت رودررو با همه‌ی رفقای فعال در زيته را ندارم و می‌دانم که همه‌ی اين دوستان از خواننده‌گان گيلانيان هستند و از طرفی به مخاطبان زيته نيز حق می‌دهم که از سرنوشت و وضعيت نشريه‌ی محبوب‌شان باخبر باشند و از سويی به عنوان يکی از اعضای نسل اول اين نشريه، مناسب ديدم که اين يادداشت را نوشته و در گيلانيان منتشر کنم. باشد که پيشنهادهای عنوان شده‌‌ام به بحث‌های درونی زيته راه يابد.

نقطه‌ی قوت زيته زمانی مشخص می‌شود که آن را در مقابل کانون دانشجويی گيلان‌شناسی دانشگاه گيلان قرار دهيم و به مقايسه‌ی عملکرد اين دو بپردازيم. زيته، با وجود عدم وابسته‌گی فکری و مالی به جايی، تنها به دليل علاقه و ايمان اعضايش توانسته با چنگ و دندان بر مشکلات گونه‌گون فايق آيد و نام خود را در ذهن بيشتر دانشجويان پی‌گير حک کند. و اين کم موفقيتی نيست. از سوی ديگر می‌توانيم نيم‌نگاهی به کارنامه‌ی کانون گيلان‌شناسی با پشتوانه‌ی فکری، مالی و اداری‌اش نيز داشته باشيم.

اما چندی ست که کمتر از زيته در فضای دانشگاه خبری می‌شنويم. پيش‌تر بر شماره‌های اخير زيته نقدهايی (اين و اين) نوشته بودم که با برخوردهای مختلف دوستان مواجه شد. هنوز هم بر اين باورم که زيته از ضعف مديريت و ضعف ساختار سردبيری رنج می‌برد. و اين ضعف در هر شماره خود را بيش‌تر می‌نماياند.

از روز نخست دريافت مجوز زيته، ما با مشکل مديرمسئولی مواجه بوديم که اين اواخر مشکل سردبيری نيز بر آن افزوده شده است. دورادور باخبرم که حتا ايده‌ی شورای سردبيری نيز کاری را پيش نبرده که البته دليل آن را عدم تعريفی روشن از وظايف سردبير و شورای سردبيری در زيته می‌دانم.

مدتی ست که مدت مجوز زيته به پايان رسيده و تا آن‌جا که خبر دارم و البته فاصله‌ی بسيار زياد از آخرين شماره‌ی آن نيز نشان می‌دهد، وضعيت شواری سردبيری آن نيز چندان مناسب به نظر نمی‌رسد.

با توجه به همين وضعيت و با استفاده از تجربه‌های هرچند اندکم چند پيشنهاد به دوستان دارم:

1) برای تمديد مجوز و تعيين مديرمسئول از همين حالا تلاش شود تا با توجه به کش و قوس‌های اداری، تا اوايل بهمن ماه (نزديک به پايان امتحانات) زيته مجوز و مديرمسئول مشخص داشته باشد.

2) سنت عجيب و غريب در زيته تاکنون اين بوده که خيلی بيش‌تر از انتخاب سردبير، بر سر انتخاب مديرمسئول بحث می‌شده و جالب اين‌که انتخاب سردبير خيلی سريع‌تر و راحت‌تر صورت می‌گرفته که به نظر بنده انتخاب کسی به نام مديرمسئول که بيشتر حاوی جنبه‌های بوروکراتيک قضيه است خيلی پيش‌وپا افتاده‌تر از اين حرف‌هاست. و برعکس برگزيدن سردبير يا ترکيب شورای سردبيری خيلی مهم است. پيشنهاد می‌شود که برای انتخاب شخصی به عنوان مدير مسئول تساهل و تسامح بيشتری به خرج داده شود و برای چينش شورای سردبيری يا انتخاب سردبير دقت بيشتری شود.

3) از نظر بنده، بهترين روش اداره‌ی زيته استفاده از شورای سردبيری است. البته شورای سردبيری با تعريف و مرزهای روشن و دقيق:

تعداد افراد اين شورا و نام‌های‌شان بايد مشخص باشد.

نحوه‌ی تصويب مصوبه‌های اين شورا بايد مشخص و مکتوب باشد.

ميزان اختيارات اين شورا در انتخاب، ويرايش و تغيير مطالب وارده و مطالب نويسنده‌گان شورا و نيز در صفحه‌آرايی نهايی مکتوب و مشخص باشد.

شرط رسميت جلسه‌های شورای سردبيری مشخص باشد.

در هر جلسه‌ی شورا، شخصی به عنوان دبير انتخاب شود که تنها وظيفه‌ی مديريت و حفظ جلسه را داشته باشد.

وظايف به جای آن‌که محول شود، بيان شود تا برای انجام آن داوطلب پيدا شود.

4) بهتر است کارهای اجرايی مثل تحويل پرينت نهايی و تحويل آن به چاپ‌خانه و تهيه‌ی مجوز چاپ و تا زدن و فروش و... با نظارت مستقيم مديرمسئول اما با همکاری برنامه‌ريزی شده‌ی اعضا صورت گيرد.

5) رسالت زيته به عنوان رسانه‌ای ميانجی ميان قشر روشنفکری فعال در احيای فرهنگ و هويت گيلک و مخاطب (دانشجويان)، می‌تواند در چهار محور زير صورت گيرد:

الف- توليد محتوا به زبان گيلکی. (نقد، شعر، داستان، مقاله، خبر و...) در راستای مکتوب نمودن زبان به عنوان ابزاری مدرن.

ب- خبررسانی، در راستای خودآگاهی بومی.

پ- معرفی و تدوين و مکتوب نمودن ارکان اساسی هويتی گيلکان (هم‌چون زبان، لباس، جشن‌ها و سالشماری و...) با استفاده از نتيجه‌ی تلاش‌های چهل و اندی سال اخير در حوزه‌ی گيلان‌شناسی.

ت- کار فکری-فلسفی در راستای انباشت انديشه و فکر و رفع ابهام‌های موجود بر سر راه هويت‌خواهی و هويت‌يابی.

در پايان، اميدوارم رفقای زيته مرا به خاطر جسارتم ببخشند و روی پيشنهادهای من هم کمی فکر کنند. به مخاطبان زيته نيز مژده می‌دهم که آن‌قدر علاقه و ايمان در اعضای زيته سراغ دارم که به شما قول ظهور دوباره و بهتر از هميشه‌ی زيته را بدهم.