سکاندار

فریاد کشیدم: «مگر من اینجا سکاندار نیستم؟»
مردی بلند بالا و تیره پرسید: «تو؟» و دست بر چشمهایش کشید انگار که رؤیائی را از خود براند.
در شب تاریک سر سکان ایستاده بودم، فانوسی کم‌سو بالای سرم می‌سوخت، و حالا این مرد آمده بود و کوشیده بود مرا کنار بزند. و چون مقاومت می‌کردم پایش را بر سینه‌ام گذاشت و آهسته لهم کرد در حالی که من هنوز به توپی سکان چسبیده بودم و زمین‌افتان از جا کندمش. اما مرد به چنگش گرفت، سر جایش گذاشت، و مرا کنار زد. اما من بزودی خودم را جمع و جور کردم، به طرف روزنۀ عرشه که به سفره‌خانه راه می‌نمود دویدم و فریاد زدم:
«ملوانان! رفقا! زود بیائید! بیگانه‌ای مرا از سکان کنار زده است!»
آنان آهسته از نردبان عرشه بالا آمدند، خسته، لنگرزنان، هیکل‌های نیرومند.
پرسیدم: «آیا من سکاندارم؟»
سر به تصدیق تکان دادند، اما چشمشان فقط به بیگانه بود، نیمدایره‌وار دورش ایستادند، و هنگامی که او به صدائی آمرانه گفت که: «کاری به کارم نداشته باشید!» آنها گرد هم آمدند، سری برایم تکان دادند، و دوباره از پلکان پائین رفتند. اینها چه جور مردمانی اند؟ آیا هیچ می‌اندیشند یا جز این نمی‌کنند که روی کرۀ زمین بیهوده لِخ لِخ راه می‌روند.
داستان کوتاهی بود از کتاب فرانتس کافکا: مجموعۀ داستانها، انتشارات نیلوفر
از آقا امین هم عذرخواهی می‌کنم، بخاطر اینکه منتظر نماندم draft اش را ارسال کند (با این بهانه که من خیلی فرصت نمی‌کنم آنلاین شوم).

غروب چهارشنبه

غروب خوبی می شود چهارشنبه ، اگر با کوله و ماکت و پوستی و پلک های سنگین و ذهنی که دیگر جایی برای فکر کردن ندارد، دست دوستت را بگیری ( او هم دست تو را بگیرد) و بروید به گالری پویا ، همان گوشه دنج سیاوش خان یحیی زاده ، به این بهانه که می خواهیم عکس ببینیم. حالا قبلش هم این استاد آرمانگرای طرح 3 که به کم تر از جنگ و انقلاب و خاطرات دانشجویی اش راضی نمی شود زل زده به چشم هایت و گفته : می گم احساساتی هستی.

و من هم در دلم گفتم : تا صبح بگو!

بعد در ماشین هی در ذهنت رژه برود :

چون تو جانان منی جان بی تو خرم کی شود

چون تو بر کس ننگری کس با تو همدم کی شود

یحیی زاده به شاگردهایش برسد و تو و دوستت یک جایی در همان گالری کز کنید و یک ساعت برای خودتان گپ بزنید. انگار می خواهی ذهنت را خالی کنی تا برسی به بی وزنی ، سبکی ، (سبکی تحمل ناپذیر هستی ؟) و در تمام این مدت یک بچه با چشمهای بهت زده و نادان نگاهت کند. عکس ها هم نگاه می کنند. و نفس نداشته باشی. خسته باشی. توی این آتلیه گرم. با آن موسیقی آرام. کاش می شد همین جا خوابید.

نفس ندارم. خسته ام. عین همین 2- 3 شب پیش شدم که یکهو توی 3 تا اس ام اس کوفتی منفجر شدم و بعدش دیگر حتی رمق نداشتم موبایل بی صاحاب شده را خاموش کنم و بندازم یک گوشه.

آخ! می میرم برای لحظه های بی رمقی بعد از انفجار! همان لحظه های کرختی و بی نفسی که نمی توانی حتی دستت را دراز کنی و گوشی را بگذاری روی میز.

دلم می خواست یک مدت مال خودم بودم.می رفتم لب جویی ، دل صحرایی از این خلوت های عارفانه داشتم با خودم . بلکه آدم می شدم و بر می گشتم سر خونه زندگی نداشته ام!

می گوید : ترس ، عدم امنیت

نمی دانم تا کجا باید با این ترس و عدم امنیت همراه بود.

دفترهایم را باز می کنم.می گردم دنبال نقاشی. دنبال طرح. دنبال تو. دنبال شعر، دنبال شاعر.

« پنجره ها شاعرند،

اگر به تو فکر کرده باشند»

پی نوشت:

1-کامبیز قلی نیا را دریابید. عکس هایش زیبایند. زیباتر از آن ، گالری دنج یحیی زاده.

2-دوربین همراهمان نبود. چه خوب شد. با چشم هایمان دیدیم.

3- چقدر دلم برای اینجور نوشتن تنگ بود.

4- بچه های کلاس تینا اینا! شما رو به امام هشتم ما رو هم ببرید یزد! قول می دیم خوب باشیم.

5- دانلود منتخبی از آثار پرایزنر

6- موسیقی فیلم سفید

در این زمانه عسرت، شعر را چه سود؟

مردی می گذرد،با نانی به زیر بغل ،
اکنون من چگونه در باره ی همزادم بنویسم؟
مردی دیگر می نشیند ،خود را می خاراند،از زیر بغلش شپشی می گیرد و آن را می کشد،
فایده حرف زدن در باب روانکاوی چیست؟
مردی دست در دست کودکی،با پای چوبین می گذرد،
آیا مطالعه مقالات آندره برتون کمکی خواهد کرد؟
دیگری در گل و لای به دنبال استخوان و پوست سیب زمینی می گردد،
چگونه می توانم با این همه در باب نا متناهی بنویسم ؟....
رهگذری می گذرد و بر انگشتانش چیزی را حساب می کند،
اینک چگونه می توان به بحث درباره ی نه_من پرداخت و فریاد نکشید؟

پاره ای از شعر (مردی که می گذرد) سروده سزار وایه خو
عنوان نوشتار جمله ای است از هولدرین

تی شعرؤنه سرأ گیر..

به سوی آسمان بنگر
که بوی برف می آید.
زمین از تیرگی آسمان،
سپیدی همچو بوی برف می خواهد.
اگر حرف زمین باشد
- که سرخ از
شعله‌ی رسواییِ خنجر به‌دستان است
و زرد از
بارشِ بی وقفه‌ی خورشیدِ زندان است -
به قلبِ آسمان شکّی نمی ‌ماند.
..
هوای شهر بارانی‌ست
بوی برف می آید.
و بویِ برف ، بویِ برف ..
باران‌برف می بارد.
پس از آوازِ درد و زاریِ باران ،
شکوه برف ، می پاید .
- - - - - -
این شعری ست که از لحظه ی امشب‌مان آمده است
و اشاره ای هم به این حرف دارد
که .. واقعاً بوی برف می آید
////
به طور جدّی از دوستان همسن و سال خودم که توان شعر دارند
دعوت می کنم .. که مانند امین بیایند و با من تمرین کنند!
-//////
و خوب اینکه : مرکز اسناد نهضت جنگل ، امروز جمعه ۲ آذر ماه در خانه ی میرزا کوچک خان
آغاز به کار خواهد کرد!

باند و ظهور خرده فاشیسم فرهنگی

باند و ظهور خرده فاشیسم فرهنگی
هر چند نسبت شکل گیری باند هایی که از هویت مدنی قانون مند می گریزند و شکل گیری قدرت فاشیستی که فراتر از نهاد های قانونی گسترش می یابد در وهله نخست و در حوزه عمومی زندگی اجتماعی قابل ردیابی است و همچون وقیح ترین و هرزه ترین شکل « احیای » نومیدانه قدرت سیاسی و به مثابه فعال شدن خشونت بار شکلی از قدرت سیاسی عمل می کند که به قول بودریار از بنیادهای عقلانی خویش نوامید شده است و به عنوان فعال شدن خشونت بار امر اجتماعی در جامعه ای که از بنیاد های عقلانی خود دست شسته، محسوب میگردد ، با این همه در حوزه فرهنگ هم رابطه باند و خرده فاشیسم فرهنگی جداگانه قابلیت بررسی دارد.
مهم تر از بررسی انتزاعی و کلی، برخورد مشخص با پدیده باند ها در قلمرو زندگی جامعه ای مشخص است که در آن زندگی می کنیم و بدیهی است در این جا هم آن چه مورد توجه این نوشته می باشد نسبت باند و خرده فاشیسم در حوزه تفکر و عمل فرهنگی ماست و نه بحث عمومی آن . زیرا پدیده باندهای فرهنگی از دوران رضاشاه تا امروز در شکل راست و چپ افراطی ، هر دو ، بر سرنوشت فرهنگ و کنش هنری در جامعه ما تاثیر داشته و پس از انقلاب با پویایی فراوانی که ایران یافته است، این پدیده بیش از هر زمان نقش منفی اش را علیه آزادی مکالمه های فرهنگی ایفا نموده است.
کالبد شکافی باند
باند چیست؟ با محفل ، فراکسیون ، دسته، گروه، فرقه،سازمان ، حزب چه تفاوتی دارد؟

انبوه 2



انبوه - آبان 86

در ادامه: خانه های گیلان را ببینید

از بادهایی که می وزند


این درخت امروز از اثر شدّت باد ، در زمین لاهیجان بی ریشه شد!
خیابان صفّاری ـ انقلاب فعلی ـ در ساعت ۲ عصر!
عکس ها : خود !
اینکه عکس ها نمی آیند ؛
یا من هنوز خوب یاد نگرفته ام آپلود کردن را .
یا مشکلی وجود دارد در نظام آپلود !
به هرحال از آنجا که به قصد پست کردن آمدم
دست بردار نیستم و بدون عکس می توانم این را اینجا بگذارم!

مينيمال که نه!

یه پیشنهادی داده بودم یه زمانی !!
که بیشتر اینجا راجع به گیلان نوشته بشه .
میبینین که چقدر استقبال از حرفم شده!!
! منم می خوام واسه خودم بنویسم!!


اگه فهمیدین چی نوشتم ، خوش به حالتون !

به یاد رضای عزیز که نمی دونم کدوم گوری رفته !
شاید ارشد قبل شده . نمی دونم . اصلا خبری ازش ندارم .

صادق یه مطلب تاثیر گذار گذاشته . شاید تداعی کننه چیزی اشه واسه بعضی ها . برین بخونین
.لیزا برو . بجمب . 20 فرانک داده


( نا خوشایند )

ترس دروازه بان از ضربه پنالتی

برای اهل بخیه چندان هم غریب نیست اگر با بازکردن وبلاگی بروز شده قطعه شعری ازشاعری ،نثری موزون یا در بهترین حالت شعری خود ساخته از صاحب آن فضای مجازی را مشاهده کنند.
اما گاه این مشاهده به امری همیشگی تبدیل و تمامی فضای رایگان مجازی تصاحب شده توسط شخص، به جمال بی مثال! شعر و قطعاتی عاشقانه روشن می گردد.
نکته در این میان بدور از داوری در مورد محتوا و فن شاعری(که در صلاحیت نویسنده این سطور نیست) این است که براستی این همه استفاده از شهر و شاعری (که بسیاری از آنها بصورت کتاب در بازار موجودند)
جدا از بیان حس و حال لحظه ای صاحب وبلاگ، چه می تواند باشد غیر فرار از مواجهه بی واسطه با مسایل و پناه بردن به شعر و استعاره برای گریختن از در کلام منثور آوردن و دلیل برهان و منطق ساختن.
بماند که اکثر این اشعار در رسای فراق یار تحریر می شوند که خود شاید توهمی بیش نباشد.
این نوشته در پی زیر سوال بردن موهبت انعکاس احساسات لحظه ای و گاه با دوام در پهنه بی پایان دنیای مجازی نیست، زیرا در پی این زیر سوال بردن به ضد خود تبدیل و جمع اضداد نا ممکن.
اما شاید در پی آن باشد که نجوا کند، دوستان!، فضای وبلاگ ها از شاعرانگی اشباع شده، اگر به هنجار است که فبها و اگر نا به هنجار...!؟
ابیات پایانی گویا هم مناسبتی با این شاعرانگی دارد و هم نیم نگاهی به خطوط بالایش:
پارگی را به صراحت نتوان فاش نمود
به کنایت سخن از رفو باید کرد
*عنوان نوشتار فیلم است از ویم وندرس آلمانی.